شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

خدا پشت دریاها شهری دارد که به اندازه ی چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید ، و در آن مردمی هستند که هیچ گاه گناه نکرده اند و ابلیس را نمی شناسند.
« مجلسی جلد 54 ص 333 »
نویسنده:
حسین فتحی اکبری پور

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۴۸ مطلب توسط «حسین فتحی اکبری پور» ثبت شده است

وجود در شهر و شهر در وجود

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۲۵ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر
از یک نظر من در شهر زندگی می کنم از سویی دیگر آیا شهر در من نیست؟
 اگر وسعت شهر به اندازه وسعت اندیشه من است پس شهر هم در من است.
 من شهر را در خود می بینم یا در بیرون؟
ممکن است در بیرون دیوار و درخت را ببینم ولی این دیوار و درخت مادامی که در درون من نیایند من نمی بینم. من در بیرون می بینم ولی بیرون را در خود می بینم، هر آنچه به سپهر اندیشه من درآید من آن را شهر خود می دانم 
اما اگر چیزی به سپهر اندیشه من هرگز وارد نمی شود  و وارد شدنی نیست آیا آن شهر من است؟
خیر، اسم آن را بعضی اندیشمندان گذاشته اند ((مطلقی دیگر)) الان شهر من هم دیگر است ولی مطلقی دیگر نیست. این محله این کوچه و این خانه بیرون از من است اما در من هم هست. هم بیرون است و هم در من است اما اگر چیزی در سپهر اندیشه من هرگز وارد نشود آن مطلقی دیگر است. خوب پس هم من در شهر و هم شهر در من است، 
آیا من شهر را باید فتح کنم یا شهر من را فتح می کند؟ 
من باید شهر را فتح کنم و اگر من شهر را فتح نکنم شهر من را فتح خواهد کرد و اگر شهر من را فتح کند چه اتفاقی می افتد؟
 دیگر منی نیستم، من سرانجام باید شهر را فتح کنم حالا من چگونه می توانم شهر را فتح کنم؟ 
اینکه آن را در سپهر اندیشه بیاورم یعنی به اسرار شهر واقف بشوم، به هر اندازه به اسرار شهر آگاه بشوم من شهر را فتح کرده ام.

 این آخره سالی تو اتاقم نشسته ام پشت میز تحریرم خیره به کتاب های کتاب خانه ام و نگاه به کتاب هاست واتاقم  ولی

 ذهنم خراب، بدنم خراب، چشم هایم خراب ، اصلا همه ی اعضاء جوانح و جوارح ام خراب اند.

به سالی که گذشت فکر می کنم ،به سالی نه خوش بود نه عزا بود به قول سعدی یه سال سهل الممتنع بود ابتدای سال یه اتفاق خوبی برام افتاد شرکت در اعتکاف مسجد مدرسه(دانشگاه) صنعتی شریف هرچی در رابطه با اون دوستانی که در شریف بودند بگم کمه واقعا، اصلا یه دنیای دیگه بود با خودم می گفتم ای کاش تو این مدرسه قبول می شدم درسته که مدرسه صنعتی شریف شهرسازی نداره ولی ای کاش می شد اونجا بودم نه به خاطر استاد هاش هااا نه، به خاطر اون جوّ خوب درسی و معرفتی اش، چون عقیده دارم استاد همون استاده این دانشجو هستش که خودش رو می بره جلو به مدرسه اش هم مربوط نیست اصلا.

به قول...میگه:

شاعری وارد دانشکده شد

ذوق شاعری اش را به نگهبانی داد

وضعیت دانشگاه های ما ضد خلاقیت شده...ولش کن اصلا در کل روحیه ای که از اون 3 روز حضور در اعتکاف داشتم قابل وصف نیست...

گذشت و نیم سال دوم مدرسه هم به پایان رسید نمرات خوب بود خدا رو شکر راضی بودم(البته من که همیشه راضی هستم والا به خدا)

تابستان آمد چه تابستانی قصد داشتم بعد از  اعتکاف اون روحیه معنوی حفظ بشه به خاطر همین گفتم ایشاالله امسال هم 30 شب ماه مبارک رمضان را می رم در محضر حاجی (حاج منصور ارضی) تو مسجد ارک کیف می کنیم با نوای عرشی حاجی و ما رو می بره پیش خود خدا تاکید می کنم خود خدا. باید شب زنده دار و مناجات خون باشی تا بفهمی چی میگم تا بفهمی الهی العفو گفتن اون سیل جمعیت تو مسجد ارکِ محله پامنار جایی که انقدر تاریخ داره و آدم آمده رفته از همه جنس یعنی چی...

تازه داشتم می رسیدم به یار که، که فوت مادربزرگ م اصلا من رو از این رو به اون رو کرد.

مادر بزرگم رو خیلی دوست داشتم خیلی، این اواخر خیلی هم با هاش شوخی می کردم البته شوخی من از روی محبت بود هااا خدا شاهده.در کل ماه رمضان من تلخ بود خیلی تلخ بر عکس سال های پیشش، خیلی تلخ بود.آخه مادر که نباشه انگار خونه بی روح شده پدر همیشه برا من حکم مادی زندگی را داره ولی مادر نه مادر یعنی همه  چیز زندگی مادر یعنی روح زندگی، زندگی بدون مادر دیگه زنده نیست...

تابستان به نیمه رسید و یه کم دیگه دوباره برگشتم سر درس و عشق بازی ام با شهرسازی رفتم کلاس نرم افزار یاد گرفتم از دانشجو هم دوره ام تو مدرسه هنر تهران،عالی بود این پسر عالی ممنونم ازت پویا جان شاید بعد از اون روحیه معنوی که از بچه های مدرسه صنعتی شریف گرفته بودم این روحیه علمی لازم بود.

(خدا خودش خوب میدونه که افسار من رو کجا ها ببره؛ شکرت خدا جون)

تابستانم بد بود ولی آخرش خوب بود.

ترم نیم سال اول سال 1395 شروع شد منتظرش بودم شدید تا یه خودی نشون بدم تا دوباره گیر بدم تا دوباره درس بخونم

نیم سال اول تحصیلی امسال همزمان بود با محرم، امسال از محرم واقعا هیچی نفهمیدم هیچی، مگه درس میذاشتش من ایی که 24 ساعت در اختیار مسجد و هئیت بودم امسال حتی هئیت هم نرفتم البته نوکری و خادمی تو آشپز خانه به کنار آشپزی ام رو انجام می دم ولی به خیلی از کار های دیگه نرسیدم و همش شده بود درس و شهرسازی، اصلا انگار این ترم یه شروع قوی دوباره تو شهرسازی من بود شاید بگم فقط یک نفر رو من تاثیر گذاشت...بهترین استاد م تو این چند سال اخیر بود تو درس کارگاه 3 شهرسازی (اسم شان را نمی برم یه وقت دیدی راضی نبودند) ولی بهترین،خوب ترین، عالی ترین، با سواد ترین و با اخلاق ترین

اصلا هرچی صفات بریه بود برای این استاد به معنای واقعی استاد شایسته است خیلی روی شهرسازی من تاثیر گذاشت خدا خیرش بده این جرقه از درس کارگاه 3 شهرسازی خورد جرقه ای باعث انفجار من شد انفجار تفکرات م در رابطه با شهر

 شاید شهر در نگاه من صرفا کالبد بود ولی این دفعه نه دیگه داستان عوض شد...

 از محله گردی تو تهران شروع کردم از محله ایران و آبشار بگیر تا محله چِل اختران قم و محله پامنار و سنگلج و ... اصلا انگار تهران و شهرسازی برام چه چیز دیگه شده بود، دیگه ترافیک تهران و آلودگی اش و سخت گیری های استاد برام معنایی نداشت فقط شده بودم یه جوینده دانش شهرسازی این کارم پایان خوشی داشت پایان خوشی از جنس پایان اشعار زیبا و کوتاه یوهان ولفگانگ فون گوته، گوته و خیابونش برام یه معنای دیگه داشت انگار عاشق شده بودم آره عاشق، عاشق یه خیابون عاشق یه محله باورتون میشه به خدا عاشق اون خیابون و محله اش شده بودم حتی تو خواب هم ولش نمی کردم حتی خواب آن خیابان که طراحی اش کرده بودم را می دیدم... این ترم با به گور کردن من توسط گوته تمام شد و خدای رو به معنای واقعی شکر تمام شد.

زمستان یه ذره شُل شروع شد، شل از طرف مدرسه، نه من( من بسیار بیش فعال شده بودم)؛ انگار استاد ها حال ندارند، به خدا راست میگم اصلا انگار خسته اند. حق هم دارند ، واقعا استادی سخته مخصوصا اگه در کنار استادی ات هم تو بیرون کار کنی هم به امورات زندگی ات برسی، یه ذره با استاد ها اختلاف سلیقه و فکر داشتم

و این مطلب قرار دادم بعدش یه مدتی تو فکر بودم که  همان استاد دکترم یه حرف خوبی بهم گفت و یه ذره طرز فکرم عوض شد البته سوای حرف استاد دکترم حرف آقا جانم علامه حسن زاده آملی هم به کنار که گفته بود:

 

مرحوم استاد علامه شعرانی می فرمود: اگر بنا باشد که عالم از جاهل خوف داشته باشد باید امساک فیض کند، (که اگر من بگویم حق این است، چهار نفر یا بیشتر پیدا شوند و بگویند تو اشتباه کردی). اگر این ترس باشد باید درِ علم را بست و این خیلی بد است.

 

فرمایشی هم داشتند و این مهم است، که اگر کسی به بزرگان علم و دین حسّ بدبینی و جسارت داشته باشد، اولین جایزه ای که به او داده می شود این است که از عوائد و فوائد وجودی او، و برکات و علم او محروم می شود.

اهانت و جسارت و بدبینی اولین جایزه اش این است که محروم شود. انسان از کمال بریده چگونه است و مثل انگشت دست که از دست جدا شود، میته می شود.غرض از این جهت خوف باید داشت و از این بدتر، قرب به جهّال که جهال به به بگویند.

در هر صورت بر پایه ی ادبم، اعتراضم را نسبت به بعضی از استادید تغییر دادم و شروع درس و شهرسازی جدیدم را پیش گرفتم دوباره محله کار کردن این بار محله سنگلج، (محله سنگلج یعنی عشق به معنای واقعی) سنگلج انگار برام یه حس طهران قدیم  رو داره یه جغرافیای احساس به خصوص ای هیچ کدام از شهرساز های دیگه نمی تونند درکش کنند... حتی استادم

این خلاصه ای بود از سالی که در شهرسازی برایم گذشت از نظر رشته ام سال ه خوبی را پشت سر گذاشتم ولی زندگی بماند...

خدا کنه سال 96 انتظارم به پایان برسه...

به خودم میگم:

حسین تو فرق داری با همه دنیا

من عاشق این حس تبعیظم

 

لزوم تشکیل تیم تحقیقاتی در رابطه با گونه شناسی بافت شهر تهران

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

تهران شهریست که از مسائل متعددی رنج می برد 

از طرفی در برخی از قسمت ها مسائل زونینگ و تک کاربری شدن مشکل ایجاد کرده

 از طرف دیگر غلبه شدید توده بر فضا در برخی محلات کمبود فضاهای عمومی مشکل است

 و در برخی محلات مسئله امنیت فضای عمومی جدیست ،

 در چنین شرایطی تقسیم بندی بافت بر اساس ویژگی های اساسی آن بسیار مفید است در درجه اول این دسته بندی میتواند به نوشتن راهنماهای طراحی شهری کمک کند و از طرف دیگر آن گونه شناسی می تواند شخصیت های محلات را حفظ کند.

گونه شناسی صرفا یک تقسیم بندی نیست؟؟!!

 در گونه شناسی طراحی شهری معمولا فرم و عملکرد را در ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر میبینند و معمولا نگاهی تاریخی به انواع گونه ها دارند، گونه شناسی علاوه بر اینکه مسائل و در پی آن راه حل ها را دسته بندی می کند به انواع توسعه در مناطق فرادست راهکار ارائه می دهد.

متاسفانه تحقیقی مستدل و کارا در این زمینه تا بحال انجام نشده است و جز چند مورد گونه شناسی فضاهای شهری ایران که آنهم محدود به فضاها تاریخی و بسیار با رویکرد عملکردی صورت گرفت نمونه شناخته شده دیگری وجود ندارد.

انجام چنین تحقیق نیاز به یک کار گروهی و منابع قابل توجه مالی و تخصصی دارد و از دست یک فرد خارج است حتی اگر در محدود ترین حالت بخواهیم بافت را صرفا بر اساس

 دانه بندی و شبکه ارتباطی و تراکم و فضاهای عمومی و خصوصی آن ببینیم.

 در هر حال گونه شناسی باید شامل ویژگی های اصلی یک گونه شود،

 اما مثلا لازم نیست مقاومت بناها را در گونه شناسی لزوما بگنجانیم چون هر توسعه ای باید مقاومت را در بر گیرد!

 امیدوارم تیم حرفه ای تحقیق دررابطه با گونه شناسی بافت شهر را به نحو شایسته انجام دهد.

آیا من حق اعتراض دارم؟ آیا؟؟؟

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۲ نظر

به کجا داریم می ریم

من میتونم اعتراضی داشته باشم و این ها، راستی آیا؟

از همان کودکی نسبت به خیلی از مسائل اعتراض داشتم جالب است که این اعتراض ها از قول بنده صحیح بود یعنی ایراد و اشتباهی در کار بود و از نظر عقلانیت و حتی قلبی هم قابل اثبات یا دفاع  بود

و با جملاتی که روبه رو می شدم

(مثل کوچیک تری گفتند، بزرگتری گفتند...) یا اینکه (آخه به تو چه پسر جون)

یا مثل (تو در قد و قواره ای نیستی که بخوای نظر بدی اصلا تو در رابطه با این موضوع چیزی میدونی و یا نه هان!)...

از این جملات الی ما شاء الله به من زده می شد و همیشه بعد از این جملات و تشری که از سوی خانواده، فک و فامیل و دوستان به بنده تحمیل می شد،

به گوشه ای رفته و به قول شاعران سر در جیب مراقبت فرو برده و با فکر و خیال سفر می کردم در زمان ها

چه در گذشته_ چه در آینده

چه سفری به به

در قصر ذهنم لذت می بردم و تنهایی ام

بگذریم میخوام بگم که:

امروز در مدرسه (همان دانشگاه امروزی) سرکلاس... بهترین استادم تا این لحظه عمرم به من گفتند که

چرا این همه نسبت به همه چی نقد داری؟

و تعبیر زیبایی را داشتند

گفتند این عینک دودی را از رو چشمت بردار!

خیلی حرف زیبایی زد خیلی زیبا

ولکن

استاد عزیز این داستان نقد و اعتراض من از همان دوران بچگی بوده تا الآن (البته چوبش را هم خوردم بار هااا) ولی دیگه چه میشه کرد دست خودم نیست 

به خدا قسم نمیتونم خودم را کنترل کنم و دوام نمی یارم.!

من به عنوان یک انسان به عنوان یک عضو از یک کشورم و به عنوان یک شهروند همینطور به عنوان جزئی از مجموعه محل کار یا تحصیلم حق اعتراض دارم،

 اگر هر کدام ازین مجموعه ها این اعتراض را به هیچ پندارد ظلم کرده، به هر بهانه ای، چه گمراهی و چه عناد حق من برای اعتراض منتفی نمی شود،

 اما مجموعه های امروزین یا به خواب رفته اند و یا نا آگاهند،

 من نه در دانشگاه و نه در شهر و نه بالاتر حق اعتراض ندارم تمام سازوکارهایی که صدای اعتراض من را بشنوند کر شده اند

 این شرایط شرایطی نیست که شهروندی در آن تحقق یابد. 

 صدای اعتراض من چه درست و چه غلط می تواند شنیده شود و بعد از آن سنجیده شود. نه به هیچ کسی آسیبی می بیند و نه هیچ چیزی بدتر می شود؛ اساسا این می تواند نشان استحکام باشد که حق اعتراض به افراد و گروهها داده شود،

 نهاد های مدنی، شوراها ، مطبوعات، اعتراض های مدنی و ... همه و همه می تواند یک شهر را شهری مردی تر و دوست داشتنی تر کند.... 

مثال بزنم:

یک مجموعه تک صدایی را در نظر بگیرید مانند دانشگاه

بله دانشگاه

دانشگاه یک مجموعه تک صدایی است

مجموعه تک صدایی که نماد تحجر و ترقی معکوس است.

 نهادی که پر شده است از صفات تاریکی....نه علم را به نفع بشر و بشریت پیشرفت می دهد و نه انسان های آزاده تربیت می کند، این مجموعه امروزه با دانشجویان بی خاصیت و بالاتری های بی خاصیت صمیمی تر است تا با دیگران.

پس بهتر است قبل از آنکه دیر بشود کاری کرد البته اگر بشود

ببینیم چه می شود...

شهرسازی ام در کودکی و اکنون (قِصّه شماره یک)

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

اول: کودک که بودم چهار شهر در زندگی ام وجود داشتند : شهریار، شهری که همراه خانواده در آن زندگی می کردیم  و معنایش برایم خانه مان بود و شهری که در آن متولد شده بودم و بس؛  مهردشت، روستایی که همه فک و فامیل درجه‌یک آنجا بودند و معنایش برایم مادربزرگ، خاله کبری، کوچه، بازی، آزادی و خوشحالی بود؛  لشگرآباد، روستایی که دوستان پدر و همه ی فک و فامیل درجه دو در آن ساکن بودند و معنایش برایم آتیش بازی و شیطنت و شنا در موتور خانه و جوی ها و به دلیل وجود آب و هوای بسیار مطبوع ، وجود باغات فراوان فقط فکر میوه خوردن و باغ رفتن بهتره بگم بود عشق و صفا خاصی وجود داشت.

اما شهر چهارم شهری بود که پس از آنکه با هزار شامورتی بازی، خواب بعدازظهر را می پیچاندم و خود را از رختخوابی که عزیز مادرم برایم مهیا کرده بود، می رهانیدم، در حیاط خانه مادربزگ شروع به ساختنش می کردم؛ شهری بر بسترِ سرزمینِ گِلی حیاطِ خانه مان با دو محله، یک میدان بزرگ و چهار خیابان اصلی که دور شهر می چرخیدند و یک رودخانه و پل که دو محله را جدا می کردند و خیابان های فرعی که مسیرشان را در میان گل وبوته های نقش شده بر زمین گِلی پیدا می کردند .
 شهرم گاه عناصر طبیعی چون تپه و کوه را با بلندکردن بخشهایی از زمین و چپاندن گِل ها و خاک و سنگ در آن زیر، به خود می دید. شهر که بنا می شد، اسباب بازی های ناچیزم شــهر را زندگی می کردند. اسباب بازی ها را می شد به دو بخش تقسیم کرد؛ اول آنهایی که از برادرم به من رسیده بودند که خود مجدد به دو بخشِ یادگاری ها و کِشرفته ها تقسیم می شدند؛ دوم آنهایی که خودمان خریده بودیم که از نظر کیفیت و زیبایی در مقام مقایسه با اسباب بازی های گروه اول چنگی به دل نمی زدند. ناخودآگاه این تقسیم بندی از شأن و منزلت ماشــینها، آدمک ها و لوگوهای بازی ام، به تقسیم شهرِ گلی و خاکی ام به دو محله نیز سرایت کرد و ماشــین ها و آدمک های ژیگول و خوش بروروتر در محله خوب و بقیه در محلهای که چندان چنگی به دل نمیزد، ساکن می شدند.
 سالهای انتهایی دهه 70 و ابتدایی دهه 80 بود. هر روز شهرم در جریان زندگی روزمره با مصائب و مشکلات جدیدی مواجه می شــد که کلنجار رفتن با آنها بهانه ای برای دلدادن به بازی بود. برخی از این مشــکلات در طول بازی به خوبی و خوشی حل و فصل می شدند و برخی دیگر بی نتیجه می ماندند و به زدن زیر کاسه کوزه شهر و برچیدن بازی میانجامیدند. عموم اتفاقات و مشکلاتی که در شهرم رخ می دادند، رئال و برآمده از حال و هوای خانه و جامعه کوچکی بود که در آن سال ها با آن مراوده داشتیم. مثال جنگ یکی از همیشگی ترین این مشکلات بود. چون خانواده مادری مان خانواده مذهبی بودند حرف جنگ تحمیلی در میان خانواده همیشه بود البته من جنگ را درک نکردم و فقط آن زمان ها در فیلم هایی مثل سیمرغ و از کرخه تا راین و بوی پیراهن یوسف و روایت فتح مرتضی آوینی دیده بودم؛ به این فکر بودم که بمب هایی که می توانستند حبه های قند یا هسته های آلبالو یا چیزهای دیگری باشند که بر سر خیابان ها و خانه های شهرم فرود می آمدند و خسارت هایی را وارد می کردند و آدمک هایی را می کشتند. از ســال 85 به بعد و رخداد زلزله بم ، تا مدتها در شهرِ گلیِ ام زلزله نیز می آمد و زلزله در کنار هواپیماهای عراقی و هزار داستان دیگر شده بود قوز بالا قوز. این گونه من و کودکی ام چهار شهر را زندگی می کردیم.
دومبا قبول شدن در دانشگاه، پایم به تهران باز شــد و به این ترتیب از چهار شهر دیگر کودکی ام، شهریار و مهردشت و  لشگرآباد و شهر گِلی، فاصله گرفتم. در دانشگاه "شهرســازی" خواندم. ترم اول دانشگاه متوجه شدم شهرسازها با در نظر گرفتن انواع فرم ها و شکل ها و بافت ها نقشه های شهری ترسیم می کنند من هم اولین کارم البته برای خودم نه به اجبار کلاس درس و استاد نقشه شهرِ خودم که اسم هم داشت آن هم چه اسمی (آرمان شهر ثاقب) که اصلا تعریف آرمان شهر را نمی دانستم فقط این را میدانستم که در این شهر همه چیز بر وفق مراد است و همه ی انسان ها هم در آسایش و آرامش کامل زندگی می کنند. سرخوش بودم و هنوز فکر میکردم که چون ایام کودکی قرار است روزی شهری بسازم. این بار واقعی؛(البته پس از اتمام کار از سوی کلاس و استاد م مسخره شدم و افسرده طوری که یک سال درس نخواندم و با هیچ کسی مراوده نداشتم خدا آن استاد  را به راه راست هدایت کند...)
اوایل شهرساز را اینگونه می فهمیدم: "شهرساز" کسی است که شهر می سازد مثل "کمدساز" که کمد می سازد. بعد فهمیدم کار شهرساز اساسا کار دیگری است که برخالف نامش که حسابی دل ربایی بلد است، چندان هم دلربا نیست. سالها بعد که به درک دست و پاشکسته ای از شهرسازی دست یافتم،  در درس کارگاه 3 شهرسازی دو محله را مورد بررسی قرار دادم.
(خدا استاد عزیز و بهترین استادم اصلا هرچیزی در رابطه با این استاد بگم کم است به معنای واقعی استاد تمام را حفظ کند و آرزوی توفیق روز افزون برایش دارم که گویا جان دوباره به من بخشید برای درس خواندن در رشته ام)

در روند مطالعه این دو محله به طور واضحی مشخص شد که تا چه حد پخشایش صحیح، مقیاس، کیفیت و دسترسی به فضاهای عمومی در سطح محله ها می تواند سبب حضور، بازی، آزادی و خوشحالی کودکان درسطح محله ها باشد؛
در روند مطالعه این دو محله ویژگی هایی که محله ایران و آبشار به سبب خلق و توسعه طیفی از فضاهای مشترک میان چند همسایه تا فضاهای مشترک میان همه ساکنان محله، واجد آن و محله خودمان در شهریار، فاقد آن بود. ازاین رو می شد کودکانی را که خواب بعدازظهر را پیچانده و خود را به فضاهای عمومی مشترک و امن میان چند همسایه رسانده بودند و حالا در حال بازی و خوشحالی بودند، در ایران و آبشار دید، اما در شهریار نه.
این ها همان ویژگی هایی بودند که خانه مادربزرگم در مهردشت و لشگر آباد واجد آنها و خانه کودکی هایم در شهریار فاقد آنها بود. اینگونه بود که کودکی من در حیاط خانه مان، با برپاکردن شهر گِلی با دو محله که حتی آنها هم واجد چنین ویژگی های تکامل‌یافته زیستی ای بودند، گذشت.

شهر دارای چه موجودیتی است

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر
بسیار دیده ایم که شهر را چون موجودی زنده تشبیه کرده اند مامفورد در این دسته بسیار تشبیه قوی به کار می برد، البته این تشبیه به خودی خود ارزش خاصی ندارد
 و علیرغم تلاش نویسندگانش توان تبدیل شدن به قیاس را ندارد یعنی نمی توان از طرف دوم تشبیه یعنی ارگانیسم زنده نتیجه ای برای شهر گرفت که آن را از قبل ندانیم، البته این تشبیه به درک  پیچیدگی سیستم شهر کمک می کند.
برخی دیگر شهر را یک اثر هنری دیده اند و برخی دیگر هم یک ماشین، و دسته دیگر هم گفته اند شهر موجودیتی بینابین این سه استعاره است البته منظور دسته آخر اینست که شهر شباهتها و تفاوت هایی با هر سه این استعاره ها دارد.
سوال قابل بحث اینست که آیا شهر اساسا یک موجودیت است و یا اینکه چندین موجودیت است مثلا شهر ژاپنی موجودیتی مشابه شهر امریکایی است؟ و سوال مهمتر اینکه آیا شهر در طول تاریخ یک موجودیت بوده و یا اینکه تغییر ماهیت داده است و اتلاق لفظ شهر به دو موجودیت  متفاوت صورت می گیرد ( اشتراک لفظی در منطق) ؟
شهر قبل از مدرنیته نیاز به برنامه ریزی به شکل امروزین نداشت، با اندک ساز و کارها می شد شهر را کنترل کرد اما اتفاقات انقلاب صنعتی شهر را موجودیتی رام نشده کرد، برخی بر این باورند که ایجاد برنامه ریزی برای پیچیده شدن شهر ضروری بود و این دوره ای از دوره های این موجودیت است، اما می توان با توضیحی موازی و مشابه این اتفاق را بررسی کرد، شهر با انقلاب صنعتی تغییر ماهیت داد، شهری که مفعول فعل انسان بود به فاعل تبدیل شد و برنامه ریزی شهری برای آرام کردن این موجودیت توسعه یافت یا به عبارت دیگر شهر موجودیتی دیگر شد این اتفاق در مورد تکلنولوژی هم در زمان حال در حال وقوع است و یا اینکه بسیاری می پندارند که در حال وقوع است.
با این نگاه می توان گفت شهر قبل از مدرن موجودیتی واحد نبوده است و مثلا شهر چینی موجودیتی متفاوت از شهر تمدن اسلامی بوده است اما مدرنیته و انقلاب صنعتی همه شهر ها را مشابه کرده و همه را به موجودیتی واحد و رام نشده تبدیل کرده که دانش بشری این موجودیت را رام کرد. در اینجا وقتی صحبت از رام شدن شهر می شود منظور آن نیست که شهر یک موجود زنده است بلکه منظور کنترل دانش و ذهن بشر بر موجودیتی بیرونی است.
آسانتر است که شهر را یک موجودیت بدانیم اما با این نگرش در توضیح تحولات شهر دچار دردسر خواهیم شد.

چیستی شهر

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر
برای جواب به این سوال که شهر چگونه موجودیتی است می توان دیدگاهها و رویکردهای مختلفی انتخاب کرد. 

بحث در مورد چیستی ماهیت شهر بحثی نظری است اما اگر این مبحث در حیطه مباحث مرتبط با محیط های انسان ساخت مطرح شود ضروری است نتیجه گیری در همان حیطه داشته باشد!

 اینکه فلاسفه شعرا و غیره شهر را چگونه دیده اند بحث جالبی است اما لزوما بحث شهرسازی نیست، اگر از این مقایسه مثلا استفاده شود تا قرینه شهر در ادبیات استخراج شود این بحث می تواند در مرحله شناخت شهر با ارزش باشد به شرط اینکه از روش تحقیق قابل دفاعی برخوردار باشد اما بهترین بحق در مورد چیستی ماهیت شهر نیست.

به نظر بنده مهمترین بحث در مورد چیستی ماهیت شهر ضروری است ناظر بر فایده ای در حیطه محیط های انسان ساخت باشد برای این منظور می توان این سوال را که در نگاه نظریه های شهرسازی شهر چگونه موجودیتی بوده است.

شهر را در این حیطه معمولا به سه استعاره  هنر، ماشین و موجود زنده دیده اند.
اما قدم بعدی می توان این باشد که کدام یک از این نگاهها مفید تر است و بیشتر قابل دفاع است البته برخی از نگاههای دیگر هم در مورد شهر وجود دارد که بیشتر از اینکه به موجودیت شهر نگاه کنند به عملکرد شهر و یا فرایند شهر و ایجاد آن نگاه می کنند شهر به عنوان لانه زنبور( یعنی زیست گاه طبیعی موجودی زنده) و شهر به عنوان یک سیستم برای مثال از این دسته اند.


جواب به این سوال که شهر چگونه موجودیتی است می تواند بسیار مفید باشد و نظریه ها را  جهت دهی کند اما بسیار ضروری است در جواب به این سوال رویکرد و روش تحقیق مناسبی اتخاذ شود،
به نظر شخصی من تقدم ذاتی فلسفه بر همه چیز که در ایران و میان اهل دانش شهر و معماری به نحو وسیعی پذیرفته شده است در برخی از این مباحث موجود خلط مبحث شده است، نشریه هفت شهر یک شماره با موضوع مفهوم شهر چاپ کرده است این موضوع را می توان در آن نشریه دید، البته بسیاری از نوشته ها نوشته های خوبی هستند اما به نظر می آید این نقد بر آنها وارد باشد.

وضعیت دانشگاهها چیزی در حد اسفناک است...!

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

 دانشگاهی که در حالت ایده آل خود باید کسانی را پرورش دهد که علم آفرینی کند متاسفانه به آلونک و پناهگاه عده ای از همه جا رانده تبدیل شده است، رانت هایی که از استاد دانشگاه بودن مطرح است عده ای دانه درشت و دم کلفت را به این آلونک دعوت کرده است.

 این افتخارات مگر چه مزه ای دارد که چشمان اینان را از دیدن نا لایقیشان کور کرده است؟!

 بیچاره آن دسته مظلومانی که با رنج خود با علم اندوز و علم آفرینی پا به دانشگاه گذاشته اند بیچاره آنان که مجبور به سازش با اینانند و باید بر سر یک سفره بنشینند! 

وای به حال دانشجو!

 وای به حال آن دانشجو که به دنبال علم آمده و چون مگسی خواب آشفته این گاو خواب آلود را منقص میکند، وای به حال آن دانشجویی که در برابر این ویرانه حس تعهدی دارد چه جوابی خواهد گرفت این تعهد در آلونک دانشگاه؟!

 چه بسیارند اساتیدی که نمی دانند چه بگویند و چه کمند اساتیدی که محققند، چه بسیارند مشغول الظواهران کم عقلی که از جهل خود را عالمی فرزانه می دانند، چه گردهم می آیند اینان و چه عجیب که دانشجویانی که صرفا جایی را اشغال کرده اند با این اساتید دوستی می کنند، گویی هر دو از یک گونه اند در دو موقعیت، خوب یکدیگر را درک می کنند! لعنت بر جهل...
لباس استادی اگر هم افتخاری داشت حال که بر تن شما آمده ننگ آلود شده است!

  چه بسیارند دانشجویانی که از استاد بیشتر می دانند و  وای به حال آنان اگر اعتراضی کنند! دانشگاه آرامگاه  نیست، اگر کسی دانشگاه را جایی برای آرام و راحت یافته برای تامین زندگی،  قبرستان را با کارخانه اشتباه گرفته!
از خودم ناراحتم اینهمه ترم و واحد گذشت اگر استادی چرند پشت سر هم تحویل داد تذکری ندادم ،  اگر گمان کردم که احترام نگه می دارم بر خطا بودم که دانش احترام دارد و واقعیت از افلاطون عزیز تر است، اگر روزی دلم برای اشک معلمکی سوخت که بغضی در گلو داشت اشتباه کردم، اگر بیرحمانه اما مودبانه حتی اشکی هم بر زمین میریخت کسی به حق بر نمی آشفت.  آن دانشجویی که سر به زیر دارد و نقش بز اخفش را برای این اساتید بازی میکند حقش نه بیش از اینست، چشم و هم چشمی حق و باطل کردن از استادی که تکیه بر مسند قضاوت زده کاری شرم آور است و اگر از اعتراضی بر آشفته و به دنبال آرامش است مسیرش مشخص است رو به قبرستان! لعنت بر این نظام آموزشی نمره محور...


حاکمی مریدان شیخی را از مالیات معاف کرد، لاشخورانی به دلیل ندادن مالیات دست ارادت به شیخ دادند، روزی حاکم به شیخ شکایت کرد که مریدان واقعی را  معرفی کن، شیخ همه داعیه داران را جمع کرد،  دو تن را صدا زد و به چادر برد لحظاتی بعد خونی از چادر جاری شد، شیخ بیرون آمد و گفت چه کسی باز هم مرید من است همه گریختند جز دونفر!  آنها که تا پای جان مرید او بودند،  داستان ما با این دانشگاهها و اساتید و دانشجویان هم همین است. همه به دنبال راحت آمده اند، نا آگاه از اینکه راحت بر دانشمند حرام شده است!


ای کاش اعتراض میکردیم قبل از آنکه دیر شود...