شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

خدا پشت دریاها شهری دارد که به اندازه ی چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید ، و در آن مردمی هستند که هیچ گاه گناه نکرده اند و ابلیس را نمی شناسند.
« مجلسی جلد 54 ص 333 »
نویسنده:
حسین فتحی اکبری پور

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

روایت بی نظمی در خیابان انقلاب(قِصّه شماره هشت)

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۱ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

چند سالی است پائیز که می آید، تهران لباسی به رنگ های دل انگیز درختان چنار بر تن می کند، خورشید با زورگویی ابر های بارانی را از سینه ی آسمان کنار می زند، آسمان تهران از پشت پنجره ی خیس BRT خیابان انقلاب ، به مانند بازی دست جمعی ابرهای بارانی که آسمان را به رنگ خاکستری و آبی سرد در آورده اند شبیه شده؛ آسمان مثل یک زنگوله ای در حالت اسلوموشن زنگ می زند و پژواک در فضا می پیچد:

« این شهر آغوشی برایتان باز نکرده...»

به صدا توجه ای نکردم و چشم دوختم به خیابان انقلاب، بالا می رفتم اما پایین می آمدم!

انقلاب تمام دیدنی های تهران، راوی نظمی است که از پائیز های تاریخ این شهر به سلامت عبور نکرده

این بی نظمی، بی وقفه ی ذهن ترسیده ی جامعه ای است که اعتماد از آن می رود و با جایش، ترس می آید.

داستان بی نظمی تهران؟

آوار سیاست زدگی بی پایان؟!

و جمع مردم ناشناس بی حافظه در جایی که نه شهر است، نه آرمان شهری برای تخیل دارد...

میدان انقلاب در باز شد. کسی پیاده نمی شود. یک نفر تمام تلاشش را می کند که از بین فاصله نه چندان زیادِ آدم های 

جلوی در داخل شود. در بسته نمی شود. مسافران حسابی کلافه شده اند. یکی از آن ها که جلوتر است، سرِ فردی که مانع بسته شدن در شده است، فریاد می زند که "جا نیست، هُل نده!.." چند ثانیه بعد بالاخره آن فرد داخل می آید و در بسته می شود.

آن فرد بی ‌حال و بی‌حوصله و خسته و نیمه‌خواب به نظر می‌رسد، مثل مُرده‌ای که از مرگ بازگشته است، اما اشتهایی به گوشت انسان نداردپس تنها چیزی که می‌ماند مُرده‌ی متحرکی است که انگار تا ابد سرگردان در تهران خواهد بود.

ایستگاه بعد، همین صحنه تکرار می شود و کسی می خواهد به زور خودش را جا کند. این بار همان فردی که ایستگاه قبل با هزار زور و ضرب وارد شده بود، فریاد می زند: " آقا مگه نمی بینی؟ جا نیست، هُل نده."

(توهم تخریبگر آن فرد مردُه متحرک ایستگاه میدان انقلاب در ایستگاه بعدی اش همچون یک ایده‌ی ‌خطرناک متولد می‌شود و در نهایت همچون قارچ تمام ذهن اش را تصاحب می‌کند، و خود را در قالب یک زورگو می بیند.)

این صحنه ای است که هر روز تکرار می شود. فضا  نفسگیر می شود؛ ایستگاه بعد پیاده می شوم، 

تُف و لعنت به سیاست مداران این شهر بی حساب و کتاب، اعتماد از مردم تهران رفته و به جایش خشم آمده؛ همه در تقلا و کوشش اند  برای مدتی که خبر ها آوار می شوند، بعد، بی خبری، روال عادی عبور از کنار هم، و شایعه ی زشت نظم این خیابان، در بی نظمی؟

خیابان انقلاب به همان اندازه که دیوانه‌کننده است، به همان اندازه هم لذت‌بخش است.ولی بعضی‌وقت‌ها رام کردن احساساتِ افسارگسیخته‌ام درباره‌ی این شهر به کاری غیرممکن تبدیل می‌شود. مغزم به سکوی نفتی‌ شعله‌وری در وسط دریا تبدیل می‌شود که با لجبازی تمام به سوختن ادامه می‌دهد و هیچ نشانه‌ای از آرام گرفتن و کوتاه آمدن از خودش بروز نمی‌دهد و ای کاش می گوید...

ای کاش پائیز تهران حکم یک قصه مادر بزرگ را داشت؛

ای کاش این شهر بینندگانِ پائیز ش را به چالش می کشید؟!

ای کاش BRT  خیابان انقلاب زیر آسمان پائیزی این شهر اینقدر نفسگیر نبود

ای کاش به خطر تحصیل و هزار و یک دلیل دیگر مسافر دائمی تهران نمی شدم...

 


رسالت دانشجو کارشناسی ارشد برنامه ریزی شهری

سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۰ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

سلام

پس از مدتی طولانی

نمیدانم بلاگ من چه قدر رونق دارد و اینکه چه کسانی دنبال می کنند ولی رسالتم را انجام میدهم و امید دارم اگر الآن دنبال کننده ای ندارم در آینده نه چندان دور نظرات و مسائل ای که مطرح کردم مخاطب خودش را پیدا می کند به نظر من اگر دوستان بلاگ نویس البته که الآن از رونق افتاده مسئله محور می نوشتند و دیگران را هم تحویل می گرفتند در حال حاضر فضای بلاگ نویسی در این حیطه رونق داشت. متن محوری برای بلاگ نویسی کار خوبی نیست...

در گیری ذهنی و کوتاهی ام به خاطر مسائلی زیادی بود که نظم نداشت.

*القصه*

پس از چالش ادامه تحصیل و سفر درون احساسات آشفته و عجیب و غریبم نهایتا مثل یک قهرمان توانستم یک روز به خودم بیایم و خود را در قالب یک دانشجو ببینم. ایستادم چون هیچ چیزی بهتر از ایستادگی در مقابل آن همه افکار پریشان نبود و جای فرار کردن نبود.

ولی از عدالت خداوند در حال فرار بودم چون عدل خداوند مرا خوشحال نمی کرد در مقابل عدل خدا فضل اش را خواستار بودم. خستگی از همه ی ضابطه ها و قاعده ها و این شهر پر از عمل و عکس العمل دنبال جایی بودم برای پرواز کردن، جایی برای رها شدن، جایی که خداوند به وسیله فضل اش با من رفتار کند...

رفقا فضل خدا رو جدی بگیرید

شکر خدا تمام این سال های خیلی سخت دوره کارشناسی ام با قبولی در دانشگاه هنر شروع شد. امیدوارم پر برکت باشد این دوران پیش رو اما رسالتم چیست؟

می توان خیال‌پردازی کرد که نسخه‌های متفاوتم در دنیاهای آلترناتیو دیگر چه وضعیتی دارند. آیا وضعیتشان بهتر از وضعیت اسفناک فعلی‌ام است یا بدتر؟

آیا آنها در اوج آرامش و لذت زندگی می‌کنند یا با مشکلات خاص خودشان درگیر هستند؟

آن وقت می‌توان به آن به عنوان‌ آزمایش فکری جالب اما غمگینی نگاه کرد. تا از این طریق راه‌های نرفته، تصمیمات اتخاذ نشده، شایدهای به یقین تبدیل نشده، اگرهای آرزو مانده، شوک‌های به وقوع نپیوسته و جاده‌های عبور نکرده را تصور کنیم.

اینکه چه اتفاقی می‌افتاد اگر سرنوشت‌مان به نقطه‌ای که الان هستیم ختم نمی‌شد.

اگرچه فکر کردن به چنین پدیده‌ای برای هرکسی جذاب و شگفت‌انگیز است. اما شاید اکثرمان وقتی که حسابی از وضعیت فعلی‌مان عصبانی و ناامید هستیم، این آزمایش را در ذهن‌مان انجام می‌دهیم. شاید وقتی شب در رختخواب دراز کشیده‌ایم و به سقف تاریک خانه زُل زده‌ایم،خودمان را در موقعیت‌های دیگری تصور می‌کنیم.خیلی از ما انسان‌ها بعد از کمی خیال‌پردازی خسته می‌شویم و متوجه می‌شویم که ذهن‌مان را مشغول چه کار بیهوده‌ای کرده‌ایم. ما در این بدن و در این لحظه زندانی شده‌ایم و راهی برای پاره کردن این پوست و گوشت و فرار کردن به نقطه‌ی دیگری از هستی وجود ندارد. پس بسوز و بساز.

اما آن چیزی که خیلی کمک کرد در این چند سال دوری و نزدیکی با علم شهر ، غصه خوردن مردم و محبت به آن ها توجه ام به شهرسازی را دوچندان می کرد. ما باید مردم شهرمان را نجات بدهیم.