شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

خدا پشت دریاها شهری دارد که به اندازه ی چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید ، و در آن مردمی هستند که هیچ گاه گناه نکرده اند و ابلیس را نمی شناسند.
« مجلسی جلد 54 ص 333 »
نویسنده:
حسین فتحی اکبری پور

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۸ مطلب با موضوع «قصه شهر» ثبت شده است

روایت بی نظمی در خیابان انقلاب(قِصّه شماره هشت)

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۱ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

چند سالی است پائیز که می آید، تهران لباسی به رنگ های دل انگیز درختان چنار بر تن می کند، خورشید با زورگویی ابر های بارانی را از سینه ی آسمان کنار می زند، آسمان تهران از پشت پنجره ی خیس BRT خیابان انقلاب ، به مانند بازی دست جمعی ابرهای بارانی که آسمان را به رنگ خاکستری و آبی سرد در آورده اند شبیه شده؛ آسمان مثل یک زنگوله ای در حالت اسلوموشن زنگ می زند و پژواک در فضا می پیچد:

« این شهر آغوشی برایتان باز نکرده...»

به صدا توجه ای نکردم و چشم دوختم به خیابان انقلاب، بالا می رفتم اما پایین می آمدم!

انقلاب تمام دیدنی های تهران، راوی نظمی است که از پائیز های تاریخ این شهر به سلامت عبور نکرده

این بی نظمی، بی وقفه ی ذهن ترسیده ی جامعه ای است که اعتماد از آن می رود و با جایش، ترس می آید.

داستان بی نظمی تهران؟

آوار سیاست زدگی بی پایان؟!

و جمع مردم ناشناس بی حافظه در جایی که نه شهر است، نه آرمان شهری برای تخیل دارد...

میدان انقلاب در باز شد. کسی پیاده نمی شود. یک نفر تمام تلاشش را می کند که از بین فاصله نه چندان زیادِ آدم های 

جلوی در داخل شود. در بسته نمی شود. مسافران حسابی کلافه شده اند. یکی از آن ها که جلوتر است، سرِ فردی که مانع بسته شدن در شده است، فریاد می زند که "جا نیست، هُل نده!.." چند ثانیه بعد بالاخره آن فرد داخل می آید و در بسته می شود.

آن فرد بی ‌حال و بی‌حوصله و خسته و نیمه‌خواب به نظر می‌رسد، مثل مُرده‌ای که از مرگ بازگشته است، اما اشتهایی به گوشت انسان نداردپس تنها چیزی که می‌ماند مُرده‌ی متحرکی است که انگار تا ابد سرگردان در تهران خواهد بود.

ایستگاه بعد، همین صحنه تکرار می شود و کسی می خواهد به زور خودش را جا کند. این بار همان فردی که ایستگاه قبل با هزار زور و ضرب وارد شده بود، فریاد می زند: " آقا مگه نمی بینی؟ جا نیست، هُل نده."

(توهم تخریبگر آن فرد مردُه متحرک ایستگاه میدان انقلاب در ایستگاه بعدی اش همچون یک ایده‌ی ‌خطرناک متولد می‌شود و در نهایت همچون قارچ تمام ذهن اش را تصاحب می‌کند، و خود را در قالب یک زورگو می بیند.)

این صحنه ای است که هر روز تکرار می شود. فضا  نفسگیر می شود؛ ایستگاه بعد پیاده می شوم، 

تُف و لعنت به سیاست مداران این شهر بی حساب و کتاب، اعتماد از مردم تهران رفته و به جایش خشم آمده؛ همه در تقلا و کوشش اند  برای مدتی که خبر ها آوار می شوند، بعد، بی خبری، روال عادی عبور از کنار هم، و شایعه ی زشت نظم این خیابان، در بی نظمی؟

خیابان انقلاب به همان اندازه که دیوانه‌کننده است، به همان اندازه هم لذت‌بخش است.ولی بعضی‌وقت‌ها رام کردن احساساتِ افسارگسیخته‌ام درباره‌ی این شهر به کاری غیرممکن تبدیل می‌شود. مغزم به سکوی نفتی‌ شعله‌وری در وسط دریا تبدیل می‌شود که با لجبازی تمام به سوختن ادامه می‌دهد و هیچ نشانه‌ای از آرام گرفتن و کوتاه آمدن از خودش بروز نمی‌دهد و ای کاش می گوید...

ای کاش پائیز تهران حکم یک قصه مادر بزرگ را داشت؛

ای کاش این شهر بینندگانِ پائیز ش را به چالش می کشید؟!

ای کاش BRT  خیابان انقلاب زیر آسمان پائیزی این شهر اینقدر نفسگیر نبود

ای کاش به خطر تحصیل و هزار و یک دلیل دیگر مسافر دائمی تهران نمی شدم...

 


داستانی تلخ به نام زوال فرهنگ، در بستر عشرت (قِصّه شماره هفت)

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

داستان مشهد (بافت حرم)

 چمدان ها را میبندیم و اینبار راهی دیار عاشقان و ادبا میشویم. به مرکز شهر میرویم، خیابان امام رضا را امتداد میدهیم. از کنار رهگذرانی که   برخی با قدم های تند و برخی با گام هایی که اندکی برای پرسیدن، انگشتری، یادگاری و شاید عطری از جنس مشهد، از سرعت خود کاسته اند،   میگذریم. بازار را را رد میشویم و به محلات تاریخی مشهد  میرسیم. اهل اینجا که باشی میدانی اگر شهر آرام باشد و همه چیز سرجای خودش و   به قاعده باشد، دوست داری  از شهر و هویت شهری خود و اتفاقات شهری لذت ببری. گاهی هم با گوشه چشم به حرم چشم میدوزی و به هنر   سازنده اش آفرینی میگویی... اما شهر باید آرام باشد و همه چیز به قاعده! 

 مثلا اگر درست همین زاویه دید با مهمانی ناخوانده و نطلبیده مخدوش   شود، نه دیگر اینجا خواهی ایستاد و نه تعاملی را با محیط حس خواهی   کرد. اندکی بالاتر را نگاه میکنیم، حرم در زیر پوششی از آسمانی بتنی به   نام هتل، در حال زنده مانیست. و اهالی که دلنگران از سبز شدن این   مجموعه اند.

 صدای نعره مستانه جرثقیل ها، هیاهوها و فریاهای کارگرانی که به امید لقمه ای نان در کشمکش افکار زاییده از بورژوازی عده ای سخت   مشغول  کار هستند؛ شده در ستیغ آفتاب ظهر تابستان  یا سوز سرمای شبانه زمستان مشهد... . سنگ ها و آجرها یکی پس از دیگری بالا   میروند، ماشین های حفاری و مته های بزرگی که با دل هر آنچه بود و هست و با زمین و شهر عجین شده، و عجیب حفر می کنند و میخراشند...

  بافت تاریخی اطراف حرم ، بافتی است باقی مانده از دوران قاجار و خاطراتی از زندگی مردمی و زائرانی که به عشق امام رضا به مشهد آمده   بودند... و ساخت خانه هایی پر عظمت که در مقیاس و سادگی اغراق برانگیزش غریب گز بودن ساکنانش تبلور یافته است.این خانه ها در فراز و   نشیب های سنگین قاجاری سالم ماند هرچند به حریم آن ها که قطعا حاوی نشانه هایی از تاریخ ما بود تجاوز شد و امروز شاهد هدف عینیت   بخشیدن به شعار لوکوربوزیه [وی به عنوان یکی از اولین پیشگامان معماری مدرن و سبک بین‌المللی مشهور است] که همان زندگی به سیاقی   ماشینی در دنیای مدرن بود.

 از نظر نشانه شناسی این دو خانه ها در کنار هم حاوی جنبه های مخفی اینانند... اما آنچه مرا به نوشتن داشت بدنه   قاجاری است که در جای   جای  دیگر بافت تاریخی اطراف حرم قرار دارد و خود همین آجرها و گچها اگر در هرکجای این جهان بود مرمت   میشد و استفاده میشد اما   بزرگان تصمیم دیگری برای این اسناد تاریخی دارند..آری تخریب و تحقق اهداف سیستم سرمایه داری و به اعتبار نتیجه   هویت اسلامی/ایرانی   از شعوری که بر آن استوار گشته است، تنزل میکند به شعاری در محافل و دورهمی و «فرهنگ» اصیل ملی و اعتقادی از   جانب گروه هایی   ذینفوذ بی اعتبار میشود.

  شاید زمان آن رسیده است که بر عشق رفته مرثیه ای بخوانیم و بگوییم که کجاست ای یار آغوش تو...

 

در شهر خبری نیست (قِصّه شماره شش)

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

 ساعت 7 صبح به سمت دانشگاه از خونه راهی می شم. اصلاامروز حس رفتن کلاس رو ندارم و حالم از این کلاس لعنتی به هم می خوره  شایدم استادش، شاید همکلاس ها شاید درس ، نه درس اش رو دوست دارم ولی... انصافا حسش نیست.

 حوصله معطلی ندارم صبح که از خونه بیرون میام بوی گوگرد و دود و مرض تو شهر پیچیده و باد، آلودگی های طهرون رو روانه شهریار کرده و انگار اگزوز ماشین هارو گرفتن جلوی بینی ام.

 تاکسی های زرد درست تو محل ایستگاه شهرقدس پارک کردن راننده تاکسی ها هرکسی رو که می بینند سراسیمه می شند و وزوز می کند  و می گند قلعه حسن خان یه نفر آقا قلعه ای...

 با سر و چشم به یکی شون که میان ساله اشاره می کنم و میشینم تو ماشین پرایدِ زوار دررفته اش و خودم  صندلی شاگرد رو اشغال می کنم به  راننده می گم دانشگاه... راننده 3، 4 بار استارت می زنه و تا اینکه بالاخره رگ غیرت ماشین می جنبه و روشن می شه.

 راننده دست می بره به سمت جیب بلوزش و می پرسه: میشه سیگار روشن کرد؟ که میبینم حال خوشی نداره و انگار تو ذهنش پر از حادثه  است حادثه هایی تلخ...

 تو دستش یه بسته سیگار camel دیدم و بهش گفتم : حاجی راحت باش!

 راننده ضبط صوتش رو روشن می کنه و هنوز پیش درآمد آهنگ به سرانجام نرسیده که آهنگ والس های تهران مهرداد مهدی به صدا در  نیامده که خودش زمزمه می کرد.

 یهو شوکه شدم، راننده تاکسی کجا و ساز آکاردئون کجا!! برام جالب بود...

 راننده داشت با خودش زمزمه می کرد آهنگ رو که من پریدم وسط تصورات شیرینش با چاشنی تلخ و گفتم:

 کنجکاو شدم شما چطور این موسیقی خاص شهری رو داری گوش می کنی:

 یه آه سردی کشید و گفت: من آکاردئون می زدم

 نذاشت حرف ام رو تموم کنم که گفت!

 موسیقی در میان مردم شهر؛ یک کنش اجتماعی و نامش خیابانی نیست و موسیقی خیابانی گفتن اشتباه موسیقی ، موسیقی است چه تو  خونه یا تو خیابان

 با خودم می گم من شهرساز یه همچین تفکر زیبایی ندارم و توِ راننده تاکسی چی دیدی تو شهر که من کور بودم رو ندیدم خوش به حالت...

 جاده اصلی راه بندونه و ماشین ها رفتند تو دل هم، می گم لابد تصادف شده ولی راننده گوشش پیش من نیست و انگار رفته باز تو شهر اش  آکاردئون بزنه و عشق بازی،

 ییهو راننده پشت سری دستش رو گذاشته بود روی بوق و فحش هم می داد و از کنارمون گذشت. راننده ما هم خیلی آروم می گه

 خوب یابوووووو....

 تندی می پیجه تو اولین فرعی و جاده خاکی و 4 ، 5 تا چاله چوله رو رد میکنه و از دل جاده اصلی سردر میاریم دور برگردان رو میپیچه و  میریم سمت قلعه حسن خان

 دم دانشگاه پیاده میشم و دست می کنم تو جیب و کرایه رو میدم که راننده تاکسی مات من رو نیگاه می کنه و می گه:

 خاطره ها و رویا ها تو تو شهر زنده کن و آرزو کن  آرزو،  آرزو رو زمزمه کرد و رفت...

 انقده مست حرف های راننده شده بودم که یادم رفت کلاسم شروع شده و دیر رسیده بودم و به نفس نفس افتادم و پله ها رو دو تا دوتا قدم  برمیداشتم که رسیدم به آتلیه 4 و کلاس مزخرف

 دوباره این کلاس لعنتی، انگار نه انگار تا همین دو دقیقه پیش یه راننده تاکسی عاشق داشت بازسازی ذهنی می کرد برام و الآن این استاد  بی سواد که یه مشت چرت و پرت تحویل دانشجو ها میده رو تحمل کنم با خودم میگم

 امروز که چندین دانشگاه  و دانشکده و ... به پذیرش دانشجو در مقاطع مختلف مشغول هستند( البته حساب کار از دست استاتید در رفته و  فقط سازمان هایی که الزام دارند و خود مجوز آمار این مراکز رو دارند.)

 چند ده هزار دانشجو و فارالتحصیل معماری و شهرسازی وجود دارند که در دوسال گذشته تقریبا صد عنوان کتاب جدید برایشان تدوین  شده (یعنی برای هر هفته یک کتاب جدید!!!)

 این درحالیِ که نزدیک به 30 مجله در این زمینه مشغول به کار هستند و خوب این امار شاید ما را امیدوار، خوشحال و حتی اغوا کند!

 اما کماکام در شهر خبری نیست! بیایید با خودمون روراست باشیم...

 امروز وضعیت شهر های ما و ناله مردم و متخصصان ما حاصل فعل دیروزمان بوده است  از طرف دیگه هم مسئله بسیار پوچ است و هم راه  حلش آسان .


 البته شاید برای ما آسان نباشد و یا آسان به نظر نیاید.


 داستان شهر های امروز ما (از جمله تهران) داستان خرده دست آور است در میان انبوه داستان ها و خواسته و تغییرات

 یاد راننده تاکسی افتادم که اگر خیال رو ازش میگرفتم همه چیز اش رو گرفته بودم و اگر آرزویش را بهش  میدادم هم ...

  تهران میان گذشته خواستی اش و آینده تصویر شده و محقق اش فاصله است...

 این روایت امروز من بود ، با اندکی نا امیدی..

شهر و خاطره اش (قِصّه شماره پنج)

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

 اصلا این شهر تهش هیچی نیست، هیچی . چون هرچی پیگیری و جستجو می کنی توشهر؛ چیزی جز ته مانده های صدایی  غریب تو این شهر هیچی دست ات رو نمی گیره مثل صدای محمد معتدمی تو آهنگ کویر که میگه:

" ... می دانی که بی قرار و دل شکسته ام

 بر عشق کسی به جز تو دل نبسته ام

 می دانی غمت مرا رها نمی کند

 حتی مرگ مرا زتو جدا نمی کند

 چو مرغ خسته کنج قفس

غم تو بسته راه نفس

بیا که شوق تو بگشاید بال و پر عشق..."

 معطلی تو این شهر و محله هاش رو دوست ندارم و مخصوصا بلاتکلیفی اش رو که  دیگه نگو.

 بزار بریم یه پرسه بزنیم تو شهر و پرت بشیم تو خاطرات، خاطراتی که حتی با یه نفس عمیق و بو کشیدن تو کوچه  پس کوچه هاش رنگ می گیره و لعنت به این خاطره، یه نفس عمیق هم که تو این شهر می کشی خاطرات رو سرت  هوار  میشه...

 خاطراتی از جنس پایان انتظار دانشجوی شهرسازی واسه تحویل درس طرح اش توی سرمای دی ماه, طرحی  که تنها  موجودیش یه کار سخت و اشک آور و 10/ 12 تا شیت و یه نسکافه داغ  تو شب کریکسیون و شب بیداری های 3 ماهه و  کلی فحش پشت سر طرح ات از طرف دانشجو ها   و اسامی هم گروه هایی که پشه ای هم ارزش برا درس خوندن قائل نمی شدند ... یاد (مردم) دختر و  پسر هایی که تو اون محله ات بودند و تو ذهن ات بال و پر می گیرند و پرواز می کنند و از روی شیت های طرح ات در  ذهن مشوش ات کش میاد سمت ات که نشستی جلو استاد ات رو داری فکر شون رو می کنی که هر کدام شون چه شکلی  بودند، چه حرف هایی که زدی باهاشون، چه قول و قرار هایی که بستی  و چه دل ربایی که کردی و حاضر شدی تو  ذهن شیت های مغز ات اسمشون حک کنی...

 حقیقتا مهم نیست اون ور انتظار چیه، مرگ یا رسیدن پسر کولبر لوازم خانگی که تو خیابان گوته زندگی می کنه به دختری که تو  بارون با یه لباس صورتی کثیف ، موهای چتری روی پیشونی و ناخن هایی که با دیدن اش به دل آدم خش بر می داره،  دختری که زیر بارون های کم جون اواسط پاییز باید بیاد تا گل نرگس ای که پسره واسش گرفته رو به انتظارش جلوی  ویترین مغازه کفش ملی میدان شهدا که یه 20 دقیقه ای معطل شده رو ازش بگیره و به جاش یه ماچ تحویل اش بده که  شاید اسمش رو پسره  به یاد این محله تو ذهن اش حک کنه...

 دم پله های دانشکده فنی مهندسی دانشگاه  قدس نفس عمیقی را با قدرت به ریه هام می کشم  تا وجودم رو پر کنه  از هوای غروب آبان ماه ایی  شهرقدس که ریه هام رنگ و عطر دانهیل استادم رو به خودش می گیره و پرت میشم تو  خاطرات خوشی که با حرف های استاد ام داشتم ... راهم رو کج می کنم و می رم سرکلاس، سرکلاسی که استادش (شین) شهر را هم بلد نیست و چه برسه به  (ذات شهر)؛ استادی که سواد شهر نداره و اجبارا باید سر کلاسش بشینی و زودی بگذره و امتحان و ترم بعد و شهر دیگه  و جا دیگه؛ ای کاش تو بودی و حداقل شیرین می کردی این کلاس تلخ رو...

 ترم  بعد و محله دیگه ای و ریاضت در درس دیگه ای ، ریاضتی که ته تهش دست ات جایی بند نمیشه و همش می  مونه یه خاطره از اون محله و خیابان و کوچه هاش ، مثل سنگلجی که پر از غصه است  و چه چیز هایی که تو محله های منطقه 12 دیدی وچه  حرف هایی نقطه چین می خوره و مثل شعرا باید به کنایه حرف بزنی با دانشجوها و استاد هات و در آخر هم یه عاشقی پیدا نشه که جنس اصل حرف هات رو  بفهمه و از جنس تو باشه...

        بگذریم !


هوای سنگلج ام ابری است (قِصّه شماره چهار)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

با خود می گویم:"تنها حجاب چهره خورشید می شود، این ابر بی بخار به باران نمی رسد."

دوباره پیاده روی، پیاده روی به سمت محله آروزهات.

خدا کنه که تو این هوای ابری باران ببارد. چون باران که بیایه همه عاشق می شوند.

ازایستگاه متروخیام به سمت خیابان کارکن اساسی یا (گذر قلی سابق) راهی می شوم. در پیاده رو گذر باغ معیر نگاهم به درختی که تابلو خورده خیره می شود، با خود می گویم گویا شابلونش کج است!

راهم را ادامه می دهم به مرکز محله می رسم لذتی که در پیاده روی محله سنگلج برای من هست در سایر اقلام نیست.

محله ای قدیمی با گذر های قدیمی و طاقی های زیبا و هشتی هایش و کوچه های آشتی کنانش و خانه های پر از عشق و صفایش و بوی کاهگل خانه  ایروانی و آب خنک سقاخانه های تبرک شده به نام سقای دشت کربلا و کلیسای گئوررگ مقدس اش که گویا در این بین دین و مذهب نمی شناسد بلکه در ادراک تو هم او مقدس است قابل احترام؛ برای کسی که از آن جا چند ساعتی می گذره یک چیزه و برای کسی که گرفتار شده و راهی ندارد یه چیز دیگه ای.

 وقتی از بیرون، اون محله با صفا را می بینم و از بالا به شهر نگاه می کنم سراسر زیبایی است، تنوع، سرزندگی، هویت، بوی خوش، حس آشنایی، سوژه عکاسی و کروکی؛ ولی حالا مردم همین محله هزار تا قصه و غصه دارن، پای درد دلشون که میشینی می بینی خوش نیستند، تو همون محله هان ولی ناراحتن، نه از محله شون، نه از رفت آمد سخت توی محله شون، نه از جو مذهبی محله شون، نه از نگاه پر از پرسش و کنجکاوی همسایه هاشون.

بلکه از از دست مردم و رییس و روسای شهر ناراحت اند.

چشم ام به دیوار خانه ی مستوفی الممالک میخوره؛ روی دیوار نوشته بود:

" تخریب ساختمان با اصول فنی، خریدار آهن آلات و ضایعات"

حالا فهمیدم از چی نارحت اند، از تلخند سیمان به آجر

نکنین رو در و دیوار خونه های قدیمی از این چیز ها ننویسین. دلشون میترکه. اذیت میشن. دردشون میاد. خودتون خوشتون میاد؟ که مثلا پیر که شدین رو سر و تنتون آگهی خانه سالمندان و مرده شورخونه و نعش کش و قبرستون بنویسن؟

به راهم ادامه می دم به سمت مسجد مستوفی الممالک صدایی از دور به گوشم میرسه صدای اذان صدای

الله اکبر طولانی و هوش بر دل فرزانه مرحوم معذن زاده اردبیلی همیشه میگم فراغ از هرگونه تفکر دو صدا  انصافا یه چیز دیگه ن یکی اذان "معذن زاده اردبیلی" یکی هم ربنا  "شجریان".

چهاررکعت نماز شکست در مسجد و گپی با خادم و درد دل/ درد خادم خمیده مسجد در رابطه با زمانی مشغول بازسازی مسجد بودند و می گفت هیچ از یک این خشت های مسجد بی وضو کار نشده، با خودم می گم آره حسین

  "وقت تماشای مسجد

 کدام صدا، روحانی است؟

 کدام انحناء، کوتاه ترین راستِ

 هندسه ی تاریخ است، وقتی از تقویم، بی نیاز شد؟

 کدام زیبایی از میان خشت،

 می رود تا بهشت؟"

با صرف یک چای در مسجد می گویم عجب چای دلچسبی بود ای این چای، بله عزیزم:

سماوری که به بزم خدا می جوشد// بخار رحمت آن جُرم خلق می پوشد

حدیث باده و تسنیم و سلسبیل کم گوی// بگو حکایت مستی که چای می نوشد

به راه ادامه میدم و از گذر درخونگاه و گذر شیشه گران و ماما مسگرها به کوچه بهتره بگم گذر معیر ممالک میرسم پیش عطار خیابان حاج آقا یزدانی  هر موقع وارد مغازه  اش می شوی چه کوچک و بزرگ از جایش بلند میشه خیلی رسا بهت میگه با گویش طهرانی قدیمیش بهت میگه "سلام جوان"  خوش آمدی

میگم حاجی از قدیم سنگلج بگو

میگه از چی بگم جوان، قدیم خیلی خوب بود همه با هم بودن همه یه دست بودن همه پاک بودن اصلا آب هم آب قدیم می رفتیم از آب انبار مسجد معیر آب میاوردیم چه آبی بود...

بهش میگم حاجی می گی بود مگه الآن نیست، یه آه سوزناکی کشید و گفت جوان بود آب بود چشمه بود قناتی بود ولی کورش کردند نامردا و خفه اش کردند...

با آه و افسوس خدا حافظی می کنم به سمت ایستگاه مترو خیام برگشت به خانه اما

آسمان شهر همچنان ابری است؛ به قول شاعر آسمان ابریست اما دیگر باران نمی آید، و صدای گریه باران از ناودان نمی آید... و دیگر هیچ.

پی نوشت:خدا حفظ کند استاد طرح چهارم شهرسازی ما را، ایشان در میان درس با جمله های کوتاه، به حاشیه می رفت و بدان می پرداخت و باز به درس روی می آورد. برخی کلاس ها را ظاهرا باید خواهش کنیم مقداری از حاشیه به متن بیایند و به مقاله بپردازند ولی کلاس ما شکر خدا بر عکس بود.

استاد در پیشرفت و پسرفت بسیار بسیار موثر است، همت، شوق، نظم، ادب، هدف و... همه با استاد بار می گیرد و متاسفانه با استاد یا بهتر بگم استادنما؛ به افسردگی و بی حالی تبدیل می شود، در کلاس های درس صاحب سخن است که مستمع را بر سر ذوق باید بیاورد.

 و این ذهن زیبایی که از طرح در سنگلج بر من نازل شد از اندیشه متعالی استاد بود که یک انسان با ذهنی زیبا و اندیشه ای  متعالی اگر شهری را بسازد بد ترکیب نخواهد بود.

شکر خدا

داریم "ادای شهر امام زمانی" را در میاریم (قِصّه شماره سه)

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۹ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

خبری از دل شهر امام زمانی نیست

شاید برای اولین بار باشه که در رابطه با شهر اسلامی (بهتره بگم: شهر مورد پسند امام زمان) بگم.

 چه ویژگی داره؟

کسی میدونه؟

من که نمیدونم. (کوتاهی کردم) شرمنده

یادمه سال 1392 وقتی که می خواستم انتخاب رشته کنم اون موقع ها خیلی به امام زمان فکر می کردم که من در آینده در دولت امام زمان بهتره بگم مملکت آقا که یقین هم دارم آقا ناظر بر اعمال من هستند و اکنون هم دارند اداره می کنند چی کاری می تونم برای ایشان انجام بدم.

به چند رشته تحصیلی فکر می کردم: فلسفه، ادبیات ، الهیات، عرفان، معماری و در آخر شهرسازی نمیدونم چطور شد که شهرسازی که الویت آخر من بود شد داستان زندگی من

البته فراز و نشیب هایی در شهرسازی داشتم حتی تا حد مرگ رفتم که این رشته کفتی چیه و از قیدش بیام بیرون اوایل تا ترم 4 داستان همین طور پیش می رفت...

تنهایک مانعی باعث می شد عقب نشینی نکنم

قولی بود که بین خودم و امام زمان بسته بودم

قول داده بودم در هر رشته ای هستم، کاری را برای رضای خدا و رضای آقا انجام بدم مختص با رشته ام حتی در امر ظهور آقا کمکی کنم

شروع این کار از سال 1386 شروع شد زمانی که از ماه رجب تا نیمه شعبان هر سال شب ها خیابان ها رو آذین بندی و چراغ و ریسه می بستیم در کل شهر را قشنگ می کردیم این کار شده بود همه ی زندگیم تاکید می کنم همه ی زندگیم خواب و خوراک و دعوا و خنده و آشتی و قهر و شوخی و گریه، همه اش کنار هم بود خیلی لذت بخش بود خیلی...

راستی گفتم بود؛ اِه آره بود، بعد اینکه در سال 92 وارد دانشگاه شدم دیگه نرفتم کمک که این کار هم باعث شد شهر من دیگه مثل اون سال ها قشنگ نشه متاسفانه.

نمیدونم دلیلش چی بود، شاید آقا نظر لطف اش را از روی من برداشته ، شاید آقا از من کمی دلخور شده، ...

به خاطر همین گفتم من چرا تو رشته ام و شهرسازی، شهر را،شهر مورد پسند آقا از همه نظر (کالبد، اجتماع،اقتصاد، محیط زیست و ...) نکنم، جالبه هر موقع می خواستم شروع کنم به مطالعه و تحقیق در این رابطه با مشکلی مواجهه می شدم شاید شیطان نمی گذاشته چون می دونسته من ول کن قضیه نیستم هیچ وقت و همیشه تا یه چیزی رو شروع کنم باید به اتمام برسانمش.

البته در این عرصه، مسخره این و اون، از دانشجو گرفته تا استادی که حتی دکترا داره رو به رو شدم و غمگین

جچوری بگم آخه خیلی سخته مسخره ات کنند هر جایی بری تا بخوای حرفی بزنی به سخره می گیرند تو را و حتی هیچ کسی هم مشوق کار من نبوده و در آینده نمیدونم...

یه چیزی هم هست اونم اینکه مردم ما نسبت به دین و ایمان کم رنگ شدند دیگه تعصب 40 سال پیش را ندارند 

شاید یکی از دلالیش دیدن برخی از اقدامات مخالف دین و اسلام از سوی یک فرد متاسفانه به ظاهر بسیار حزب الله ای که انجام شده دیدند حق هم دارند و این به همه متاسفانه سرایت میکنه و خشک و تر با هم می سوزند

دلیل دیگرش ارتباط نداشتم افراد حزب الله ای و مسلمان با این گروه های محترم هست که خود را ایزوله کردند گویا که این هم کار اشتباهی است و باید ارتباط در یک فضای صمیمی توام با مسائل علمی و آکادمیک در کنار مباحث عمومی (بطن شهر) باشه.

 ولی من...

منم می رم تو فکر خودم و با خدا حرف می زنم گریه زاری و لبخند می زنیم و حتی دعوا و دوستی هم می کنیم، مباحث درسی ام با خودش حل و فصل می کنم

القصه

میخواستم بگم امشب نیمه شعبان سال 1396 دلم گرفته، دلیلش اینه واقعا چرا من جوان 21 ساله برا آقا یه کار شهری انجام ندادم چرا حسین؟

پس تو این مدتی که مشغول درس بودی چه غلطی می کردی

چرا شهرهای ما  این جوری اند؟

مشکل از کجاست؟

چرا کسی تو جامعه شهرسازی ما این رو حل نمی کنه؟

اصلا هستند کسانی که به این فکر باشند آقاااااااااااااا، ما ایرانی های (شیعه) باید مقدمات ظهور آقا محیا کنیم، باید شهر را برای امام آماده کنیم.

دلم برا آقا می سوزه که کسی را نداره

انگار هیچ کس نیست دغدغه زندگی اش ظهور آقا باشه

خلاصه که

دل بیقرار نیست "ادا در می آوریم"

این انتظار نیست

" ادا در می آوریم"

خدا جون قربونت برم کمکم کن تو درسم برا مهدی فاطمه نوکری کنم.

 این آخره سالی تو اتاقم نشسته ام پشت میز تحریرم خیره به کتاب های کتاب خانه ام و نگاه به کتاب هاست واتاقم  ولی

 ذهنم خراب، بدنم خراب، چشم هایم خراب ، اصلا همه ی اعضاء جوانح و جوارح ام خراب اند.

به سالی که گذشت فکر می کنم ،به سالی نه خوش بود نه عزا بود به قول سعدی یه سال سهل الممتنع بود ابتدای سال یه اتفاق خوبی برام افتاد شرکت در اعتکاف مسجد مدرسه(دانشگاه) صنعتی شریف هرچی در رابطه با اون دوستانی که در شریف بودند بگم کمه واقعا، اصلا یه دنیای دیگه بود با خودم می گفتم ای کاش تو این مدرسه قبول می شدم درسته که مدرسه صنعتی شریف شهرسازی نداره ولی ای کاش می شد اونجا بودم نه به خاطر استاد هاش هااا نه، به خاطر اون جوّ خوب درسی و معرفتی اش، چون عقیده دارم استاد همون استاده این دانشجو هستش که خودش رو می بره جلو به مدرسه اش هم مربوط نیست اصلا.

به قول...میگه:

شاعری وارد دانشکده شد

ذوق شاعری اش را به نگهبانی داد

وضعیت دانشگاه های ما ضد خلاقیت شده...ولش کن اصلا در کل روحیه ای که از اون 3 روز حضور در اعتکاف داشتم قابل وصف نیست...

گذشت و نیم سال دوم مدرسه هم به پایان رسید نمرات خوب بود خدا رو شکر راضی بودم(البته من که همیشه راضی هستم والا به خدا)

تابستان آمد چه تابستانی قصد داشتم بعد از  اعتکاف اون روحیه معنوی حفظ بشه به خاطر همین گفتم ایشاالله امسال هم 30 شب ماه مبارک رمضان را می رم در محضر حاجی (حاج منصور ارضی) تو مسجد ارک کیف می کنیم با نوای عرشی حاجی و ما رو می بره پیش خود خدا تاکید می کنم خود خدا. باید شب زنده دار و مناجات خون باشی تا بفهمی چی میگم تا بفهمی الهی العفو گفتن اون سیل جمعیت تو مسجد ارکِ محله پامنار جایی که انقدر تاریخ داره و آدم آمده رفته از همه جنس یعنی چی...

تازه داشتم می رسیدم به یار که، که فوت مادربزرگ م اصلا من رو از این رو به اون رو کرد.

مادر بزرگم رو خیلی دوست داشتم خیلی، این اواخر خیلی هم با هاش شوخی می کردم البته شوخی من از روی محبت بود هااا خدا شاهده.در کل ماه رمضان من تلخ بود خیلی تلخ بر عکس سال های پیشش، خیلی تلخ بود.آخه مادر که نباشه انگار خونه بی روح شده پدر همیشه برا من حکم مادی زندگی را داره ولی مادر نه مادر یعنی همه  چیز زندگی مادر یعنی روح زندگی، زندگی بدون مادر دیگه زنده نیست...

تابستان به نیمه رسید و یه کم دیگه دوباره برگشتم سر درس و عشق بازی ام با شهرسازی رفتم کلاس نرم افزار یاد گرفتم از دانشجو هم دوره ام تو مدرسه هنر تهران،عالی بود این پسر عالی ممنونم ازت پویا جان شاید بعد از اون روحیه معنوی که از بچه های مدرسه صنعتی شریف گرفته بودم این روحیه علمی لازم بود.

(خدا خودش خوب میدونه که افسار من رو کجا ها ببره؛ شکرت خدا جون)

تابستانم بد بود ولی آخرش خوب بود.

ترم نیم سال اول سال 1395 شروع شد منتظرش بودم شدید تا یه خودی نشون بدم تا دوباره گیر بدم تا دوباره درس بخونم

نیم سال اول تحصیلی امسال همزمان بود با محرم، امسال از محرم واقعا هیچی نفهمیدم هیچی، مگه درس میذاشتش من ایی که 24 ساعت در اختیار مسجد و هئیت بودم امسال حتی هئیت هم نرفتم البته نوکری و خادمی تو آشپز خانه به کنار آشپزی ام رو انجام می دم ولی به خیلی از کار های دیگه نرسیدم و همش شده بود درس و شهرسازی، اصلا انگار این ترم یه شروع قوی دوباره تو شهرسازی من بود شاید بگم فقط یک نفر رو من تاثیر گذاشت...بهترین استاد م تو این چند سال اخیر بود تو درس کارگاه 3 شهرسازی (اسم شان را نمی برم یه وقت دیدی راضی نبودند) ولی بهترین،خوب ترین، عالی ترین، با سواد ترین و با اخلاق ترین

اصلا هرچی صفات بریه بود برای این استاد به معنای واقعی استاد شایسته است خیلی روی شهرسازی من تاثیر گذاشت خدا خیرش بده این جرقه از درس کارگاه 3 شهرسازی خورد جرقه ای باعث انفجار من شد انفجار تفکرات م در رابطه با شهر

 شاید شهر در نگاه من صرفا کالبد بود ولی این دفعه نه دیگه داستان عوض شد...

 از محله گردی تو تهران شروع کردم از محله ایران و آبشار بگیر تا محله چِل اختران قم و محله پامنار و سنگلج و ... اصلا انگار تهران و شهرسازی برام چه چیز دیگه شده بود، دیگه ترافیک تهران و آلودگی اش و سخت گیری های استاد برام معنایی نداشت فقط شده بودم یه جوینده دانش شهرسازی این کارم پایان خوشی داشت پایان خوشی از جنس پایان اشعار زیبا و کوتاه یوهان ولفگانگ فون گوته، گوته و خیابونش برام یه معنای دیگه داشت انگار عاشق شده بودم آره عاشق، عاشق یه خیابون عاشق یه محله باورتون میشه به خدا عاشق اون خیابون و محله اش شده بودم حتی تو خواب هم ولش نمی کردم حتی خواب آن خیابان که طراحی اش کرده بودم را می دیدم... این ترم با به گور کردن من توسط گوته تمام شد و خدای رو به معنای واقعی شکر تمام شد.

زمستان یه ذره شُل شروع شد، شل از طرف مدرسه، نه من( من بسیار بیش فعال شده بودم)؛ انگار استاد ها حال ندارند، به خدا راست میگم اصلا انگار خسته اند. حق هم دارند ، واقعا استادی سخته مخصوصا اگه در کنار استادی ات هم تو بیرون کار کنی هم به امورات زندگی ات برسی، یه ذره با استاد ها اختلاف سلیقه و فکر داشتم

و این مطلب قرار دادم بعدش یه مدتی تو فکر بودم که  همان استاد دکترم یه حرف خوبی بهم گفت و یه ذره طرز فکرم عوض شد البته سوای حرف استاد دکترم حرف آقا جانم علامه حسن زاده آملی هم به کنار که گفته بود:

 

مرحوم استاد علامه شعرانی می فرمود: اگر بنا باشد که عالم از جاهل خوف داشته باشد باید امساک فیض کند، (که اگر من بگویم حق این است، چهار نفر یا بیشتر پیدا شوند و بگویند تو اشتباه کردی). اگر این ترس باشد باید درِ علم را بست و این خیلی بد است.

 

فرمایشی هم داشتند و این مهم است، که اگر کسی به بزرگان علم و دین حسّ بدبینی و جسارت داشته باشد، اولین جایزه ای که به او داده می شود این است که از عوائد و فوائد وجودی او، و برکات و علم او محروم می شود.

اهانت و جسارت و بدبینی اولین جایزه اش این است که محروم شود. انسان از کمال بریده چگونه است و مثل انگشت دست که از دست جدا شود، میته می شود.غرض از این جهت خوف باید داشت و از این بدتر، قرب به جهّال که جهال به به بگویند.

در هر صورت بر پایه ی ادبم، اعتراضم را نسبت به بعضی از استادید تغییر دادم و شروع درس و شهرسازی جدیدم را پیش گرفتم دوباره محله کار کردن این بار محله سنگلج، (محله سنگلج یعنی عشق به معنای واقعی) سنگلج انگار برام یه حس طهران قدیم  رو داره یه جغرافیای احساس به خصوص ای هیچ کدام از شهرساز های دیگه نمی تونند درکش کنند... حتی استادم

این خلاصه ای بود از سالی که در شهرسازی برایم گذشت از نظر رشته ام سال ه خوبی را پشت سر گذاشتم ولی زندگی بماند...

خدا کنه سال 96 انتظارم به پایان برسه...

به خودم میگم:

حسین تو فرق داری با همه دنیا

من عاشق این حس تبعیظم

 

شهرسازی ام در کودکی و اکنون (قِصّه شماره یک)

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

اول: کودک که بودم چهار شهر در زندگی ام وجود داشتند : شهریار، شهری که همراه خانواده در آن زندگی می کردیم  و معنایش برایم خانه مان بود و شهری که در آن متولد شده بودم و بس؛  مهردشت، روستایی که همه فک و فامیل درجه‌یک آنجا بودند و معنایش برایم مادربزرگ، خاله کبری، کوچه، بازی، آزادی و خوشحالی بود؛  لشگرآباد، روستایی که دوستان پدر و همه ی فک و فامیل درجه دو در آن ساکن بودند و معنایش برایم آتیش بازی و شیطنت و شنا در موتور خانه و جوی ها و به دلیل وجود آب و هوای بسیار مطبوع ، وجود باغات فراوان فقط فکر میوه خوردن و باغ رفتن بهتره بگم بود عشق و صفا خاصی وجود داشت.

اما شهر چهارم شهری بود که پس از آنکه با هزار شامورتی بازی، خواب بعدازظهر را می پیچاندم و خود را از رختخوابی که عزیز مادرم برایم مهیا کرده بود، می رهانیدم، در حیاط خانه مادربزگ شروع به ساختنش می کردم؛ شهری بر بسترِ سرزمینِ گِلی حیاطِ خانه مان با دو محله، یک میدان بزرگ و چهار خیابان اصلی که دور شهر می چرخیدند و یک رودخانه و پل که دو محله را جدا می کردند و خیابان های فرعی که مسیرشان را در میان گل وبوته های نقش شده بر زمین گِلی پیدا می کردند .
 شهرم گاه عناصر طبیعی چون تپه و کوه را با بلندکردن بخشهایی از زمین و چپاندن گِل ها و خاک و سنگ در آن زیر، به خود می دید. شهر که بنا می شد، اسباب بازی های ناچیزم شــهر را زندگی می کردند. اسباب بازی ها را می شد به دو بخش تقسیم کرد؛ اول آنهایی که از برادرم به من رسیده بودند که خود مجدد به دو بخشِ یادگاری ها و کِشرفته ها تقسیم می شدند؛ دوم آنهایی که خودمان خریده بودیم که از نظر کیفیت و زیبایی در مقام مقایسه با اسباب بازی های گروه اول چنگی به دل نمی زدند. ناخودآگاه این تقسیم بندی از شأن و منزلت ماشــینها، آدمک ها و لوگوهای بازی ام، به تقسیم شهرِ گلی و خاکی ام به دو محله نیز سرایت کرد و ماشــین ها و آدمک های ژیگول و خوش بروروتر در محله خوب و بقیه در محلهای که چندان چنگی به دل نمیزد، ساکن می شدند.
 سالهای انتهایی دهه 70 و ابتدایی دهه 80 بود. هر روز شهرم در جریان زندگی روزمره با مصائب و مشکلات جدیدی مواجه می شــد که کلنجار رفتن با آنها بهانه ای برای دلدادن به بازی بود. برخی از این مشــکلات در طول بازی به خوبی و خوشی حل و فصل می شدند و برخی دیگر بی نتیجه می ماندند و به زدن زیر کاسه کوزه شهر و برچیدن بازی میانجامیدند. عموم اتفاقات و مشکلاتی که در شهرم رخ می دادند، رئال و برآمده از حال و هوای خانه و جامعه کوچکی بود که در آن سال ها با آن مراوده داشتیم. مثال جنگ یکی از همیشگی ترین این مشکلات بود. چون خانواده مادری مان خانواده مذهبی بودند حرف جنگ تحمیلی در میان خانواده همیشه بود البته من جنگ را درک نکردم و فقط آن زمان ها در فیلم هایی مثل سیمرغ و از کرخه تا راین و بوی پیراهن یوسف و روایت فتح مرتضی آوینی دیده بودم؛ به این فکر بودم که بمب هایی که می توانستند حبه های قند یا هسته های آلبالو یا چیزهای دیگری باشند که بر سر خیابان ها و خانه های شهرم فرود می آمدند و خسارت هایی را وارد می کردند و آدمک هایی را می کشتند. از ســال 85 به بعد و رخداد زلزله بم ، تا مدتها در شهرِ گلیِ ام زلزله نیز می آمد و زلزله در کنار هواپیماهای عراقی و هزار داستان دیگر شده بود قوز بالا قوز. این گونه من و کودکی ام چهار شهر را زندگی می کردیم.
دومبا قبول شدن در دانشگاه، پایم به تهران باز شــد و به این ترتیب از چهار شهر دیگر کودکی ام، شهریار و مهردشت و  لشگرآباد و شهر گِلی، فاصله گرفتم. در دانشگاه "شهرســازی" خواندم. ترم اول دانشگاه متوجه شدم شهرسازها با در نظر گرفتن انواع فرم ها و شکل ها و بافت ها نقشه های شهری ترسیم می کنند من هم اولین کارم البته برای خودم نه به اجبار کلاس درس و استاد نقشه شهرِ خودم که اسم هم داشت آن هم چه اسمی (آرمان شهر ثاقب) که اصلا تعریف آرمان شهر را نمی دانستم فقط این را میدانستم که در این شهر همه چیز بر وفق مراد است و همه ی انسان ها هم در آسایش و آرامش کامل زندگی می کنند. سرخوش بودم و هنوز فکر میکردم که چون ایام کودکی قرار است روزی شهری بسازم. این بار واقعی؛(البته پس از اتمام کار از سوی کلاس و استاد م مسخره شدم و افسرده طوری که یک سال درس نخواندم و با هیچ کسی مراوده نداشتم خدا آن استاد  را به راه راست هدایت کند...)
اوایل شهرساز را اینگونه می فهمیدم: "شهرساز" کسی است که شهر می سازد مثل "کمدساز" که کمد می سازد. بعد فهمیدم کار شهرساز اساسا کار دیگری است که برخالف نامش که حسابی دل ربایی بلد است، چندان هم دلربا نیست. سالها بعد که به درک دست و پاشکسته ای از شهرسازی دست یافتم،  در درس کارگاه 3 شهرسازی دو محله را مورد بررسی قرار دادم.
(خدا استاد عزیز و بهترین استادم اصلا هرچیزی در رابطه با این استاد بگم کم است به معنای واقعی استاد تمام را حفظ کند و آرزوی توفیق روز افزون برایش دارم که گویا جان دوباره به من بخشید برای درس خواندن در رشته ام)

در روند مطالعه این دو محله به طور واضحی مشخص شد که تا چه حد پخشایش صحیح، مقیاس، کیفیت و دسترسی به فضاهای عمومی در سطح محله ها می تواند سبب حضور، بازی، آزادی و خوشحالی کودکان درسطح محله ها باشد؛
در روند مطالعه این دو محله ویژگی هایی که محله ایران و آبشار به سبب خلق و توسعه طیفی از فضاهای مشترک میان چند همسایه تا فضاهای مشترک میان همه ساکنان محله، واجد آن و محله خودمان در شهریار، فاقد آن بود. ازاین رو می شد کودکانی را که خواب بعدازظهر را پیچانده و خود را به فضاهای عمومی مشترک و امن میان چند همسایه رسانده بودند و حالا در حال بازی و خوشحالی بودند، در ایران و آبشار دید، اما در شهریار نه.
این ها همان ویژگی هایی بودند که خانه مادربزرگم در مهردشت و لشگر آباد واجد آنها و خانه کودکی هایم در شهریار فاقد آنها بود. اینگونه بود که کودکی من در حیاط خانه مان، با برپاکردن شهر گِلی با دو محله که حتی آنها هم واجد چنین ویژگی های تکامل‌یافته زیستی ای بودند، گذشت.