شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

خدا پشت دریاها شهری دارد که به اندازه ی چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید ، و در آن مردمی هستند که هیچ گاه گناه نکرده اند و ابلیس را نمی شناسند.
« مجلسی جلد 54 ص 333 »
نویسنده:
حسین فتحی اکبری پور

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

شهرسازی ام در کودکی و اکنون (قِصّه شماره یک)

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

اول: کودک که بودم چهار شهر در زندگی ام وجود داشتند : شهریار، شهری که همراه خانواده در آن زندگی می کردیم  و معنایش برایم خانه مان بود و شهری که در آن متولد شده بودم و بس؛  مهردشت، روستایی که همه فک و فامیل درجه‌یک آنجا بودند و معنایش برایم مادربزرگ، خاله کبری، کوچه، بازی، آزادی و خوشحالی بود؛  لشگرآباد، روستایی که دوستان پدر و همه ی فک و فامیل درجه دو در آن ساکن بودند و معنایش برایم آتیش بازی و شیطنت و شنا در موتور خانه و جوی ها و به دلیل وجود آب و هوای بسیار مطبوع ، وجود باغات فراوان فقط فکر میوه خوردن و باغ رفتن بهتره بگم بود عشق و صفا خاصی وجود داشت.

اما شهر چهارم شهری بود که پس از آنکه با هزار شامورتی بازی، خواب بعدازظهر را می پیچاندم و خود را از رختخوابی که عزیز مادرم برایم مهیا کرده بود، می رهانیدم، در حیاط خانه مادربزگ شروع به ساختنش می کردم؛ شهری بر بسترِ سرزمینِ گِلی حیاطِ خانه مان با دو محله، یک میدان بزرگ و چهار خیابان اصلی که دور شهر می چرخیدند و یک رودخانه و پل که دو محله را جدا می کردند و خیابان های فرعی که مسیرشان را در میان گل وبوته های نقش شده بر زمین گِلی پیدا می کردند .
 شهرم گاه عناصر طبیعی چون تپه و کوه را با بلندکردن بخشهایی از زمین و چپاندن گِل ها و خاک و سنگ در آن زیر، به خود می دید. شهر که بنا می شد، اسباب بازی های ناچیزم شــهر را زندگی می کردند. اسباب بازی ها را می شد به دو بخش تقسیم کرد؛ اول آنهایی که از برادرم به من رسیده بودند که خود مجدد به دو بخشِ یادگاری ها و کِشرفته ها تقسیم می شدند؛ دوم آنهایی که خودمان خریده بودیم که از نظر کیفیت و زیبایی در مقام مقایسه با اسباب بازی های گروه اول چنگی به دل نمی زدند. ناخودآگاه این تقسیم بندی از شأن و منزلت ماشــینها، آدمک ها و لوگوهای بازی ام، به تقسیم شهرِ گلی و خاکی ام به دو محله نیز سرایت کرد و ماشــین ها و آدمک های ژیگول و خوش بروروتر در محله خوب و بقیه در محلهای که چندان چنگی به دل نمیزد، ساکن می شدند.
 سالهای انتهایی دهه 70 و ابتدایی دهه 80 بود. هر روز شهرم در جریان زندگی روزمره با مصائب و مشکلات جدیدی مواجه می شــد که کلنجار رفتن با آنها بهانه ای برای دلدادن به بازی بود. برخی از این مشــکلات در طول بازی به خوبی و خوشی حل و فصل می شدند و برخی دیگر بی نتیجه می ماندند و به زدن زیر کاسه کوزه شهر و برچیدن بازی میانجامیدند. عموم اتفاقات و مشکلاتی که در شهرم رخ می دادند، رئال و برآمده از حال و هوای خانه و جامعه کوچکی بود که در آن سال ها با آن مراوده داشتیم. مثال جنگ یکی از همیشگی ترین این مشکلات بود. چون خانواده مادری مان خانواده مذهبی بودند حرف جنگ تحمیلی در میان خانواده همیشه بود البته من جنگ را درک نکردم و فقط آن زمان ها در فیلم هایی مثل سیمرغ و از کرخه تا راین و بوی پیراهن یوسف و روایت فتح مرتضی آوینی دیده بودم؛ به این فکر بودم که بمب هایی که می توانستند حبه های قند یا هسته های آلبالو یا چیزهای دیگری باشند که بر سر خیابان ها و خانه های شهرم فرود می آمدند و خسارت هایی را وارد می کردند و آدمک هایی را می کشتند. از ســال 85 به بعد و رخداد زلزله بم ، تا مدتها در شهرِ گلیِ ام زلزله نیز می آمد و زلزله در کنار هواپیماهای عراقی و هزار داستان دیگر شده بود قوز بالا قوز. این گونه من و کودکی ام چهار شهر را زندگی می کردیم.
دومبا قبول شدن در دانشگاه، پایم به تهران باز شــد و به این ترتیب از چهار شهر دیگر کودکی ام، شهریار و مهردشت و  لشگرآباد و شهر گِلی، فاصله گرفتم. در دانشگاه "شهرســازی" خواندم. ترم اول دانشگاه متوجه شدم شهرسازها با در نظر گرفتن انواع فرم ها و شکل ها و بافت ها نقشه های شهری ترسیم می کنند من هم اولین کارم البته برای خودم نه به اجبار کلاس درس و استاد نقشه شهرِ خودم که اسم هم داشت آن هم چه اسمی (آرمان شهر ثاقب) که اصلا تعریف آرمان شهر را نمی دانستم فقط این را میدانستم که در این شهر همه چیز بر وفق مراد است و همه ی انسان ها هم در آسایش و آرامش کامل زندگی می کنند. سرخوش بودم و هنوز فکر میکردم که چون ایام کودکی قرار است روزی شهری بسازم. این بار واقعی؛(البته پس از اتمام کار از سوی کلاس و استاد م مسخره شدم و افسرده طوری که یک سال درس نخواندم و با هیچ کسی مراوده نداشتم خدا آن استاد  را به راه راست هدایت کند...)
اوایل شهرساز را اینگونه می فهمیدم: "شهرساز" کسی است که شهر می سازد مثل "کمدساز" که کمد می سازد. بعد فهمیدم کار شهرساز اساسا کار دیگری است که برخالف نامش که حسابی دل ربایی بلد است، چندان هم دلربا نیست. سالها بعد که به درک دست و پاشکسته ای از شهرسازی دست یافتم،  در درس کارگاه 3 شهرسازی دو محله را مورد بررسی قرار دادم.
(خدا استاد عزیز و بهترین استادم اصلا هرچیزی در رابطه با این استاد بگم کم است به معنای واقعی استاد تمام را حفظ کند و آرزوی توفیق روز افزون برایش دارم که گویا جان دوباره به من بخشید برای درس خواندن در رشته ام)

در روند مطالعه این دو محله به طور واضحی مشخص شد که تا چه حد پخشایش صحیح، مقیاس، کیفیت و دسترسی به فضاهای عمومی در سطح محله ها می تواند سبب حضور، بازی، آزادی و خوشحالی کودکان درسطح محله ها باشد؛
در روند مطالعه این دو محله ویژگی هایی که محله ایران و آبشار به سبب خلق و توسعه طیفی از فضاهای مشترک میان چند همسایه تا فضاهای مشترک میان همه ساکنان محله، واجد آن و محله خودمان در شهریار، فاقد آن بود. ازاین رو می شد کودکانی را که خواب بعدازظهر را پیچانده و خود را به فضاهای عمومی مشترک و امن میان چند همسایه رسانده بودند و حالا در حال بازی و خوشحالی بودند، در ایران و آبشار دید، اما در شهریار نه.
این ها همان ویژگی هایی بودند که خانه مادربزرگم در مهردشت و لشگر آباد واجد آنها و خانه کودکی هایم در شهریار فاقد آنها بود. اینگونه بود که کودکی من در حیاط خانه مان، با برپاکردن شهر گِلی با دو محله که حتی آنها هم واجد چنین ویژگی های تکامل‌یافته زیستی ای بودند، گذشت.
  • حسین فتحی اکبری پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی