شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

شهرسازی حقیقت گرا

پشت دریاها شهریست...

خدا پشت دریاها شهری دارد که به اندازه ی چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید ، و در آن مردمی هستند که هیچ گاه گناه نکرده اند و ابلیس را نمی شناسند.
« مجلسی جلد 54 ص 333 »
نویسنده:
حسین فتحی اکبری پور

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

الشرح لما جرا علی الماجرا دانشگاه و درس و شهر و من

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

 برای من شهرسازی و شهر و دانشگاه چه بود و چیزی نبود بعضی مواقع به خود میگم ای کاش برمیگشتم به 4 سال پیش اون جایی   بودم و می بودم طی طریق می کردم ریاضتی هرچند در سطح شما نداشتم آقا جانم ولی دوستدار بودم که...(راز)

 من در شهرسازی و دانشگاه و فضای مجازی سر آن نداشتم که از باب به معرفی خودم بپردازم، گمانم بر آن نیست که   کسی از این ره درسی گرفته باشد. خاطرات واحساساتم را در خودم نگاه داشتم، در قصر ذهنم غرق می شدم و به غارتنهایی  ام می رفتم.

 بحث انگیزی در شهرسازی را هرچند گاه گاهی لازم بود مکروه دانستم.

  به والله العظیم در دانشگاه دغدغه ام درس بوده و درس و درس و درس چون نامش مشخص است "مدرسه"

                                      گفتگوی من و معشوق مرا پایان نیست/ آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام

 و شاید هم آنچه آغاز دارد انجامی هم دارد! اما حالت سومی از گفتگو وجود دارد، آنچه نه آغاز و نه انجام دارد و آن سوم   من هستم.

  در دانشگاه من (دانشکاه شاید بهترنام اصیل ش مدرسه) طی 4 سال با تمام سختی هایی که برایم البته درس خاصی که از   سوی استادید داده   نشد همچنین دانشجوی به معنای واقعی دانشجو نیز نشدم و پی گیر و دغدغه هرچند در ظاهر بر من ملال انگیز بود و درد و   درد و درد ... با  همه خاطرات تلخ اش شیرین ی اش فقط آشنایی با 5 نفر  (4استاد) بود  که در این بین تنها  یک استاد داستانش فرق می کند  چون آن استاد جان جان جان من است، نه تنها برای من یک استاد در درس  شهر بودند بلکه معلم اخلاق، ادب، تربیت ام بودند که قلبا و مخلص حقیقی و ارادت خاصی و به معنای واقعی دوستش دارم   "خدا حفظش کنه"

 در این دانشگاه و طی عمر خود نه معشوقی داشته ام  که با آن گفتگویی داشته باشم (به نظرم داشتن = گفتگو) 


و نه اساسا   گفتگویی داشته ام، شاید  ازمعکوس مسئله (که معمولا به روحیه ملقبه) استفاده شودو حوالت به آینده کند و شاید هم   پیش تازی کند و از بیان فارق از کلام سخن به میان آورد!

 دستشان درد نکند! اما دردی که به جان دارم گاه آنچنان بر پیکر ضعیفم تجلی پیدا می کند که ... برایم جالب است

 آتشی از درس شهرسازی و بحث اش و زندگی ام که آن را شعله نیست گویا تیز بینان که از قضا در اطرافم زیادند را حرارتش ملموس نیست! در این جدال بی حاصل   آنچه هراسناک است صدایی است که پیام آور اتمام قوای من و سقوط است.

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را

آیا راهی هست با استاد کج فهم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

در دانشگاههای کشور در سال چهار ماه درس خوانده نمیشود از زمانی که به سبک آمریکایی ها برنامه های درسی پیاده شد،این وضع نکبت بار پیش آمد و به هیچ نحو نمی شود به مصادر امور تفهیم کنی که این وضع عاقبت وخیمی به بار خواهد آورد.
دخالت قدرتمندان و زورمندان در امور دانشگاه مصیبت دیگری است.تحمیل استادان متکی به آنان خود لکه ننگی در دامن فرهنگ کشور که مفاسد آن حساب بر نمی دارد.برخی از مصادر امور می گو یند لازم نیست کسی درس بخواند کاری کنید بچه ها سرو صدا نکنند. :(

آنچیزی که ما جامعه علم می نامیم در واقع بخشی از استادید را شامل می شود که به ارائه آثار پژوهش و تفکر خود می پردازند. این استادید نا گزیر با چند عامل پیوستگی دارد. شرایط موجود معماری و شهرسازی ، ادبیات امروزی شهرسازی ، توانایی های استاد، سطح و نوع دانش مخاطبان و شرایط اقتصادی و ...( البته خیلی چیز ها مثل تیپ و قیافه، کلاس کار و ... هم دراستاد ها نقش دارند شاید به خاطر بت های ذهنی و تلاش برای «دیگر» بودن بتوان اینان را آرتیست نامید!! ) پس شرایط علمی یک جامعه خواه نا خواه دارای معانی زیادی است.

   وقتی به تک تک استادید نگاه می کنیم اینها آدمهای بدی نیستند، نه آنکه جای استادی را اشغال کرده و نه آنکه مدیر و نماینده مجلس هستند، اینها همه اجزایی هستند که در یک کل نا منظم و در جایی نادرست قرار گرفته اند و احتمالا خیلی هم مقصر نیستند هرچند باید مسئول باشند اگر بتوانند!

 اگر اوضاع دانشگاه نا بسامان است نه تقصیر آن استادی است که به چند دانشجوی احتمالا ... نمره اضافی می دهد و ازین جور کارها می کند و عدالت را به هیچ می گیرد و نه تقصیر آن دانشجو است و نه من!

 گمان نمی کنم در این میان کسی اشتباه کرده و نه حتی تقصیر صدام است که با ایران جنگید، اگر امروز در همه عرصه ها همه چیز سر جای خودش نیست تقصیر تک تک مهره ها نیست بلکه شاید اینها هم در حد خود تلاش کنند، البته همین  تک تک افراد هم خوب و بد دارند اما گمان نمی کنم با تغییر اینها بتوان اوضاع را عوض کرد.
شاگرد باید عاشق استاد باشد تا از او در علم و عمل تاثیر پذیرد.
با مهارت خاص دلقکان از مصادر امور مراکز علمی ما را به صورت کاریکاتور مجامع علمی در آورده اند.انغمار در تجمل و ولع در جمع ثروت و خوشگذرانی توام با هرزگی و مسابقه گذاشتن در جمع مال و منال به کلی روحیات انسانی را در مردم می میراند.
شاگرد از هر طریق که میسور باشد، از راه چاپلوسی و تملق طالب به دست آوردن مدرکی است که با آن ارتزاق کند تا از استاد طماع و مصادر امور عقب نماند...
چند مرتبه انقلاب آموزشی نیز به عمل آمد که هر دفعه جمعی پاچه ور مالیده و دلال و مقالطه کار به جان دانشگاه های کشور افتادند و اشخاص فاقد معلومات بدون مراعات شرایط، سهل و آسان استاد شدند، در حالی که در    دبیرستان هم جای واقعی ندارند.

در شهر خبری نیست (قِصّه شماره شش)

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

 ساعت 7 صبح به سمت دانشگاه از خونه راهی می شم. اصلاامروز حس رفتن کلاس رو ندارم و حالم از این کلاس لعنتی به هم می خوره  شایدم استادش، شاید همکلاس ها شاید درس ، نه درس اش رو دوست دارم ولی... انصافا حسش نیست.

 حوصله معطلی ندارم صبح که از خونه بیرون میام بوی گوگرد و دود و مرض تو شهر پیچیده و باد، آلودگی های طهرون رو روانه شهریار کرده و انگار اگزوز ماشین هارو گرفتن جلوی بینی ام.

 تاکسی های زرد درست تو محل ایستگاه شهرقدس پارک کردن راننده تاکسی ها هرکسی رو که می بینند سراسیمه می شند و وزوز می کند  و می گند قلعه حسن خان یه نفر آقا قلعه ای...

 با سر و چشم به یکی شون که میان ساله اشاره می کنم و میشینم تو ماشین پرایدِ زوار دررفته اش و خودم  صندلی شاگرد رو اشغال می کنم به  راننده می گم دانشگاه... راننده 3، 4 بار استارت می زنه و تا اینکه بالاخره رگ غیرت ماشین می جنبه و روشن می شه.

 راننده دست می بره به سمت جیب بلوزش و می پرسه: میشه سیگار روشن کرد؟ که میبینم حال خوشی نداره و انگار تو ذهنش پر از حادثه  است حادثه هایی تلخ...

 تو دستش یه بسته سیگار camel دیدم و بهش گفتم : حاجی راحت باش!

 راننده ضبط صوتش رو روشن می کنه و هنوز پیش درآمد آهنگ به سرانجام نرسیده که آهنگ والس های تهران مهرداد مهدی به صدا در  نیامده که خودش زمزمه می کرد.

 یهو شوکه شدم، راننده تاکسی کجا و ساز آکاردئون کجا!! برام جالب بود...

 راننده داشت با خودش زمزمه می کرد آهنگ رو که من پریدم وسط تصورات شیرینش با چاشنی تلخ و گفتم:

 کنجکاو شدم شما چطور این موسیقی خاص شهری رو داری گوش می کنی:

 یه آه سردی کشید و گفت: من آکاردئون می زدم

 نذاشت حرف ام رو تموم کنم که گفت!

 موسیقی در میان مردم شهر؛ یک کنش اجتماعی و نامش خیابانی نیست و موسیقی خیابانی گفتن اشتباه موسیقی ، موسیقی است چه تو  خونه یا تو خیابان

 با خودم می گم من شهرساز یه همچین تفکر زیبایی ندارم و توِ راننده تاکسی چی دیدی تو شهر که من کور بودم رو ندیدم خوش به حالت...

 جاده اصلی راه بندونه و ماشین ها رفتند تو دل هم، می گم لابد تصادف شده ولی راننده گوشش پیش من نیست و انگار رفته باز تو شهر اش  آکاردئون بزنه و عشق بازی،

 ییهو راننده پشت سری دستش رو گذاشته بود روی بوق و فحش هم می داد و از کنارمون گذشت. راننده ما هم خیلی آروم می گه

 خوب یابوووووو....

 تندی می پیجه تو اولین فرعی و جاده خاکی و 4 ، 5 تا چاله چوله رو رد میکنه و از دل جاده اصلی سردر میاریم دور برگردان رو میپیچه و  میریم سمت قلعه حسن خان

 دم دانشگاه پیاده میشم و دست می کنم تو جیب و کرایه رو میدم که راننده تاکسی مات من رو نیگاه می کنه و می گه:

 خاطره ها و رویا ها تو تو شهر زنده کن و آرزو کن  آرزو،  آرزو رو زمزمه کرد و رفت...

 انقده مست حرف های راننده شده بودم که یادم رفت کلاسم شروع شده و دیر رسیده بودم و به نفس نفس افتادم و پله ها رو دو تا دوتا قدم  برمیداشتم که رسیدم به آتلیه 4 و کلاس مزخرف

 دوباره این کلاس لعنتی، انگار نه انگار تا همین دو دقیقه پیش یه راننده تاکسی عاشق داشت بازسازی ذهنی می کرد برام و الآن این استاد  بی سواد که یه مشت چرت و پرت تحویل دانشجو ها میده رو تحمل کنم با خودم میگم

 امروز که چندین دانشگاه  و دانشکده و ... به پذیرش دانشجو در مقاطع مختلف مشغول هستند( البته حساب کار از دست استاتید در رفته و  فقط سازمان هایی که الزام دارند و خود مجوز آمار این مراکز رو دارند.)

 چند ده هزار دانشجو و فارالتحصیل معماری و شهرسازی وجود دارند که در دوسال گذشته تقریبا صد عنوان کتاب جدید برایشان تدوین  شده (یعنی برای هر هفته یک کتاب جدید!!!)

 این درحالیِ که نزدیک به 30 مجله در این زمینه مشغول به کار هستند و خوب این امار شاید ما را امیدوار، خوشحال و حتی اغوا کند!

 اما کماکام در شهر خبری نیست! بیایید با خودمون روراست باشیم...

 امروز وضعیت شهر های ما و ناله مردم و متخصصان ما حاصل فعل دیروزمان بوده است  از طرف دیگه هم مسئله بسیار پوچ است و هم راه  حلش آسان .


 البته شاید برای ما آسان نباشد و یا آسان به نظر نیاید.


 داستان شهر های امروز ما (از جمله تهران) داستان خرده دست آور است در میان انبوه داستان ها و خواسته و تغییرات

 یاد راننده تاکسی افتادم که اگر خیال رو ازش میگرفتم همه چیز اش رو گرفته بودم و اگر آرزویش را بهش  میدادم هم ...

  تهران میان گذشته خواستی اش و آینده تصویر شده و محقق اش فاصله است...

 این روایت امروز من بود ، با اندکی نا امیدی..

درک نظام معقول

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۰۸ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

جامعه از ارتباط مجموع افراد حاصل می شود. این رابطه ممکن است یک رابطه فکری، رابطه دوستی و ... باشد.

ارتباط تجربی نیست یعنی نتیجه لوله آزمایشگاه نیست البته از این دید تجربی است که در عقل پدید آید؛ یعنی فکر داشته باشد. جامعه از افراد، یعنی (تک) تشکیل نمی شود. پس  از ارتباط تشکیل می شود.

 (حال اندیشه ای بر شهر داشته باشیم با فهمیدن جامعه) شهر مجموعه اشیاء (ساختمان، خیابان، میدان، ....) به صورت  مفردات نیست!!؟ بلکه شهر مجموع وقایع است. یعنی این ها باید در ارتباط باشند درواقع یعنی عمل. پس شهر از مفردات تشکیل نشده بلکه از  وقایع تشکیل می شود.

 پس شهر و جامعه یک نظام اند. (نظام ارتباطی)

 در این بین جایگاه یک شهرساز کجا قرار دارد و کارش چیست!؟ قبول داریم که برای یک شهرساز به تنهایی شناخت تک تک اجزاء مهم نیست، بلکه مجموعه را باید بشناسد  یعنی شهرساز نظام معقول شهر را درک کند. همانندیک فیلسوف با به کار گرفتن عقلش بکوشد و بکوشد.

 

 یک شهرساز باید عقل سلیم خود را به کارگیرد و بکوشد و اندیشه کند.نکته: عقل ابزار نیست، عقل فعال است اصلا ذات عقل فعالیت است. یک شهرساز با عقلش، عقل را به کار می گیرد  پس عقل ابزار نیست.

 در نتیجه جامعه ارتباط است، ارتباط را از جامعه بگیری جامعه ای وجود ندارد، بلکه گله است. شهر نیز مجموع ارتباط  هاست که اگر این ارتباط را بگیری می شود لغات (مفردات) که شهر نیست

 القصه  چگونه یک شهرساز به درک و شناخت صحیح  نظام معقول شهر بپردازد؟

چگونانه بکوشیم؟ :)

شهر و خاطره اش (قِصّه شماره پنج)

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۳ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

 اصلا این شهر تهش هیچی نیست، هیچی . چون هرچی پیگیری و جستجو می کنی توشهر؛ چیزی جز ته مانده های صدایی  غریب تو این شهر هیچی دست ات رو نمی گیره مثل صدای محمد معتدمی تو آهنگ کویر که میگه:

" ... می دانی که بی قرار و دل شکسته ام

 بر عشق کسی به جز تو دل نبسته ام

 می دانی غمت مرا رها نمی کند

 حتی مرگ مرا زتو جدا نمی کند

 چو مرغ خسته کنج قفس

غم تو بسته راه نفس

بیا که شوق تو بگشاید بال و پر عشق..."

 معطلی تو این شهر و محله هاش رو دوست ندارم و مخصوصا بلاتکلیفی اش رو که  دیگه نگو.

 بزار بریم یه پرسه بزنیم تو شهر و پرت بشیم تو خاطرات، خاطراتی که حتی با یه نفس عمیق و بو کشیدن تو کوچه  پس کوچه هاش رنگ می گیره و لعنت به این خاطره، یه نفس عمیق هم که تو این شهر می کشی خاطرات رو سرت  هوار  میشه...

 خاطراتی از جنس پایان انتظار دانشجوی شهرسازی واسه تحویل درس طرح اش توی سرمای دی ماه, طرحی  که تنها  موجودیش یه کار سخت و اشک آور و 10/ 12 تا شیت و یه نسکافه داغ  تو شب کریکسیون و شب بیداری های 3 ماهه و  کلی فحش پشت سر طرح ات از طرف دانشجو ها   و اسامی هم گروه هایی که پشه ای هم ارزش برا درس خوندن قائل نمی شدند ... یاد (مردم) دختر و  پسر هایی که تو اون محله ات بودند و تو ذهن ات بال و پر می گیرند و پرواز می کنند و از روی شیت های طرح ات در  ذهن مشوش ات کش میاد سمت ات که نشستی جلو استاد ات رو داری فکر شون رو می کنی که هر کدام شون چه شکلی  بودند، چه حرف هایی که زدی باهاشون، چه قول و قرار هایی که بستی  و چه دل ربایی که کردی و حاضر شدی تو  ذهن شیت های مغز ات اسمشون حک کنی...

 حقیقتا مهم نیست اون ور انتظار چیه، مرگ یا رسیدن پسر کولبر لوازم خانگی که تو خیابان گوته زندگی می کنه به دختری که تو  بارون با یه لباس صورتی کثیف ، موهای چتری روی پیشونی و ناخن هایی که با دیدن اش به دل آدم خش بر می داره،  دختری که زیر بارون های کم جون اواسط پاییز باید بیاد تا گل نرگس ای که پسره واسش گرفته رو به انتظارش جلوی  ویترین مغازه کفش ملی میدان شهدا که یه 20 دقیقه ای معطل شده رو ازش بگیره و به جاش یه ماچ تحویل اش بده که  شاید اسمش رو پسره  به یاد این محله تو ذهن اش حک کنه...

 دم پله های دانشکده فنی مهندسی دانشگاه  قدس نفس عمیقی را با قدرت به ریه هام می کشم  تا وجودم رو پر کنه  از هوای غروب آبان ماه ایی  شهرقدس که ریه هام رنگ و عطر دانهیل استادم رو به خودش می گیره و پرت میشم تو  خاطرات خوشی که با حرف های استاد ام داشتم ... راهم رو کج می کنم و می رم سرکلاس، سرکلاسی که استادش (شین) شهر را هم بلد نیست و چه برسه به  (ذات شهر)؛ استادی که سواد شهر نداره و اجبارا باید سر کلاسش بشینی و زودی بگذره و امتحان و ترم بعد و شهر دیگه  و جا دیگه؛ ای کاش تو بودی و حداقل شیرین می کردی این کلاس تلخ رو...

 ترم  بعد و محله دیگه ای و ریاضت در درس دیگه ای ، ریاضتی که ته تهش دست ات جایی بند نمیشه و همش می  مونه یه خاطره از اون محله و خیابان و کوچه هاش ، مثل سنگلجی که پر از غصه است  و چه چیز هایی که تو محله های منطقه 12 دیدی وچه  حرف هایی نقطه چین می خوره و مثل شعرا باید به کنایه حرف بزنی با دانشجوها و استاد هات و در آخر هم یه عاشقی پیدا نشه که جنس اصل حرف هات رو  بفهمه و از جنس تو باشه...

        بگذریم !


تکامل انسان در شهر

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

برای داشتن شهر مطلوب لازم است ساکنین شهر حداقل در مرتبه ((انسانیت)) باشند و بدیهی است که در

 شهر های آرمانی، ساکنین شهر به مرتبه ((آدمیت)) رسیده اند.آشفتگی موجود در کالبد، سیما و منظر شهر ناشی از عدم توجه به بعد روحی و معنوی شهر ها و مراتب وجودی ساکنین آن هاست.

با توجه به بیت:

            " دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

               کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست"

شهر محل دیو و دد نیست و محل پیدا نمودن انسان است. البته واژه انسان با بشر و آدمی متفاوت است...

مرحله انسانیت مرحله ورای بشریت است. مرحله بشریت فقط ابعاد حداقلی و فیزیکی از مراتب موجودیت ((انسان)) را شامل می شود. شهر محل تجمل تمدن است صرف زیست در مرتبه بشریت به بروز تمدن منجر نخواهد شد. بشر می تواند ارتقاء و به مراتب بالاتر از طریق اراده الهی به مرتبه آدمیت برسدکه عبور از مرحله بشریت و نیل به مرتبه انسانیت مستلزم صرف زمان و کسب دانش انسانی است.

در می یابیم که مولوی بیهوده در گرد شهر وقت خود را تلف نمی کند. و به باور او شهر محل ریاکاری و زیاده طلبی نیست و حداقل شرط لازم برای حضور در شهر را طی مرحله بشریت و رسیدن به مرحله انسانیت می داند. شهر در بدوی ترین شکل جایگاه بشریت است بشریتی که دارای زمینه های لغزش و دغل کاری و زیاده طلبی است. و شهر برای ساکنان با ویژگی های مرحله بشریت بی معنی است که از طریق آموزش و اکتساب از دیگران به مرحله انسانیت می رسد.شهر پدیده و مفهومی فرهنگی است و برای داشتن شهری مطلوب لازم است ساکنان شهر در محله انسانیت قرار داشته باشند.

در نتیجه شهر نه به ابعاد فیزیکی و جمعیت که به وجود ویژگی ((انسانیت)) و فرهنگ مدنی معنا می یابد.

سرانجام شهر تهران و داستان آن نا معلوم و رها است!

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

داستان امروز تهران داستان خرده دست آور است در میان انبوه داستان ها و خواسته ها و تغییرات،از دید شهروندان تهرانی یک عده هستند که رنگ شهر از نگاهشان خاکستری است.

از دید یک عده تهرونی،تهران از دید شهروندانش مرد است و اگر انسان بود شغلش مسافر کشی بود.

آیا تهران زشت است؟

آیا تهران با گذشته خود مشکل دارد؟

آیا تهران کپی و کاریتور شده است؟

داستان امروز شهروند تهران و ایرانی را می توان به انواع روش ها نقل کرد، این داستان می تواند انواع قهرمان ها را داشته باشد،به مانند فیلم های اصغر فرهادی"چهارشنبه سوری، جدایی نادر از سیمین، فروشنده" خیلی داستان شهر و شهروندانش هستند در حالی که برخی فیلم ها مانند فیلم های حاتمی کیا خیلی داستان شهروندان نیستند و بار نمادین دارند.

خیلی از داستان های شهر اساسا ربطی به فضا و اتفاقات شهر نداشته اند، داستان هایی متفاوت هم وجود دارد، قصه های مجید را نمی توان در جایی غیر از اصفهان تصور کرد.

طهران تهران  را هر کاری کنی داستان تهران است که در آن اتوبان و ساختمان مخروبه روابط اجتماعی را شکل می دهند و تغییر می دهند.

در فیلم ابد و یک روز شهر تهران و محله پاسگاه نعمت آباد تاثیر گذار است و خود موضوع اصلی فیلم است...

اما این

تهران است که از خلال تجربه‌ی روزمره در بستر خیابان‌ها، میدان‌ها و حوزه‌های عمومی‌اش، انقلابی شهری را به ثمر می‌رساند، هم‌پای خرمشهر، ۸ سال جنگ و هم‌پای مردم، تحریم ها را تاب می‌آورد.

تهران تجلی کالبدی ـ فضایی جامعه‌ی معاصر ایرانی است.

اما این تمام تهران نبود و نیست. از جایی، زمانی و مکانی تهران همسو با سویه ‌های خیر و رهایی بخشش برای جامعه ایرانی با سویه‌ های عبوس و شَر نیز همراه می ‌گردد. سویه ‌هایی که بیش از وجوه خیر تهران، حالا توسعه و قوت یافته ‌اند. اگرچه این رخداد در محور زمان به تدریج رخ داده است اما در دهه‌های اخیر، شَرِ تهران متورم و فراگیر شده است.

تهران دیگر دهه‌ ها است که از عصریت فاصله گرفته و چون الگویی‌قدیمی، نخ ‌نما و ناکارآمد به جای مانده از دوره ی ناصری همچنان معنایش را در تغییر جستجو می‌کند. تلاشی بی اثر که حالا تنها به بیم‌ناکی، بی‌ معنایی و افزایش فاصله ‌ی مردمانش نسبت به یکدیگر و نسبت به تهران دامن می‌ زند.

تهران، بی‌ توجه به جان آدمی حالا خانه ‌های مردمانش را بر روی گسل ، مسیل و خاک  سست بنا می‌ کند و با خیره ماندن به جایی دور و در حالی که لبخندی خشک و تصنعی به لب دارد،

 می گوید: «ببین، همین خوبه. حضور در تهرون. پایتخت ایرون. حالا تو تهران ‌نشینی، پایتخت‌ نشین. خوشحال باش، کیف کن که اینجایی. سرزمین رهایی بخش. تهرون»

تهران پایتخت دود و گوگرد، شهر انتزاعی است. اگر خیال را از مردم بگیری همه چیزشان را گرفته ای  اگر آرزویشان را به آن ها بدهی هم همه چیزشان را گرفته ای تهران میان گذشته خواستنی اش و آینده تصویر شده و محقق اش فاصله است.

نکته آخر اینکه شهر تهران و داستان آن و از همه مهم تر سرانجام آن رها است!

و به جای نا معلوم و احتمالا تعیین نشده ای می رود.

داستان تهران با سر ولی بی ته است!

آیا شهر زیباست! زیبایی شهر در پس چه موضوعی نهفته است؟ اصلا می شود

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۴۰ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

زیبایی آن چیزی است که دیده می شود مانند زشتی اما

ماهیت زیبایی چیست؟

ماهیت زیبایی : به دو بخش  عینی و ذهنی تقسیم می شود، خوب این یعنی چه؟

یعنی اینکه یا ما زیبا می بینیم شهر را، یا شهر زیبا هست که ما آن را زیبا می بینیم

در واقع زیبایی واقعیت است حتی اگر نبینیم

زیبایی از سنخ هستی است آن جایی زشت است که نقصی از شهر در آن باشد، در واقع شهر کج دیده شود.

شاید باید همه چیز شهر را به جا دید، یا بهتره بگم دید حق بین به شهر را داشته باشیم.

پس زیبایی عین واقعیت است.

 دید من اگه درست ندید زشت است باید درست شهر را دید.

به قول خواجه طوسی:

    گر چشم یقین تو نه، کج مج باشد // ترسا به کلیسا رود و حج باشد

    هر چیز که هست آن چنان می باید // ابروی تو گر راست بود کج باشد

حقیقت را در پرتوی نور حق ببینیم. این جا یک سوال مطرح می شود، نور چیست؟

در آیه 35 سوره شریفه نور- خدا خودش را با نور معرفی می کند:

  " اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ..."

نور چیزی است که در حد ذات روشن است، همه اشیاء را در پرتو نور روشن می شود. اگر نور نبود ما هیچ شهری را نمی دیدیم. آن جایی که ظهور  است نور است، چیزی که ادراک می شود نور است.

یعنی من به وسیله خدا عالم را می بینم. خدا نباشد هیچ چیز نیست و تاریک است

پس در نتیجه اگر ما نگاه هستی شناسانه به شهر داشته باشیم و همه چیز را در پرتو حق ببینیم همه چیز زیباست حتی 

شهر.

زیبایی توهم و کج بینی نیست. بلکه شأن هستی راستین است. انسان اگر به معنای واقعی کلمه هستی راستین را دید و درک کرد این زیبایی است. و زیبایی شهر در پرتو نور حق است.

حال شاید سوالی مطرح شود شهر اصلا چطور زیبا می شود که زیبا درک شود؟

آیا صرفا به کار بردن مولفه های (کیفیت عملکردی) و (کیفیت تجربی-زیباشناختی) و (کیفیت زیست محیطی) شهر را زیبا 

می کند و میتوان در پرتو نور حق دید؟

یا اینکه این کیفیات مشکل دارند و اصلا مشکل از جای دیگر است شاید مشکل کمی است و به کیفیت مربوط نیست یا اینکه اصلا  داستان به مردم شهر و (انسان) مربوط است نه کیفیت و کمیت؟

این سوالات نیاز به مطالعه و بحث در این موضوع می باشد که باشد که توفیق پاسخ گویی شان را داشته باشم.

سحر 15 رمضان 1437 پس از تدبری چند در آیات قرآن

هوای سنگلج ام ابری است (قِصّه شماره چهار)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۱ نظر

با خود می گویم:"تنها حجاب چهره خورشید می شود، این ابر بی بخار به باران نمی رسد."

دوباره پیاده روی، پیاده روی به سمت محله آروزهات.

خدا کنه که تو این هوای ابری باران ببارد. چون باران که بیایه همه عاشق می شوند.

ازایستگاه متروخیام به سمت خیابان کارکن اساسی یا (گذر قلی سابق) راهی می شوم. در پیاده رو گذر باغ معیر نگاهم به درختی که تابلو خورده خیره می شود، با خود می گویم گویا شابلونش کج است!

راهم را ادامه می دهم به مرکز محله می رسم لذتی که در پیاده روی محله سنگلج برای من هست در سایر اقلام نیست.

محله ای قدیمی با گذر های قدیمی و طاقی های زیبا و هشتی هایش و کوچه های آشتی کنانش و خانه های پر از عشق و صفایش و بوی کاهگل خانه  ایروانی و آب خنک سقاخانه های تبرک شده به نام سقای دشت کربلا و کلیسای گئوررگ مقدس اش که گویا در این بین دین و مذهب نمی شناسد بلکه در ادراک تو هم او مقدس است قابل احترام؛ برای کسی که از آن جا چند ساعتی می گذره یک چیزه و برای کسی که گرفتار شده و راهی ندارد یه چیز دیگه ای.

 وقتی از بیرون، اون محله با صفا را می بینم و از بالا به شهر نگاه می کنم سراسر زیبایی است، تنوع، سرزندگی، هویت، بوی خوش، حس آشنایی، سوژه عکاسی و کروکی؛ ولی حالا مردم همین محله هزار تا قصه و غصه دارن، پای درد دلشون که میشینی می بینی خوش نیستند، تو همون محله هان ولی ناراحتن، نه از محله شون، نه از رفت آمد سخت توی محله شون، نه از جو مذهبی محله شون، نه از نگاه پر از پرسش و کنجکاوی همسایه هاشون.

بلکه از از دست مردم و رییس و روسای شهر ناراحت اند.

چشم ام به دیوار خانه ی مستوفی الممالک میخوره؛ روی دیوار نوشته بود:

" تخریب ساختمان با اصول فنی، خریدار آهن آلات و ضایعات"

حالا فهمیدم از چی نارحت اند، از تلخند سیمان به آجر

نکنین رو در و دیوار خونه های قدیمی از این چیز ها ننویسین. دلشون میترکه. اذیت میشن. دردشون میاد. خودتون خوشتون میاد؟ که مثلا پیر که شدین رو سر و تنتون آگهی خانه سالمندان و مرده شورخونه و نعش کش و قبرستون بنویسن؟

به راهم ادامه می دم به سمت مسجد مستوفی الممالک صدایی از دور به گوشم میرسه صدای اذان صدای

الله اکبر طولانی و هوش بر دل فرزانه مرحوم معذن زاده اردبیلی همیشه میگم فراغ از هرگونه تفکر دو صدا  انصافا یه چیز دیگه ن یکی اذان "معذن زاده اردبیلی" یکی هم ربنا  "شجریان".

چهاررکعت نماز شکست در مسجد و گپی با خادم و درد دل/ درد خادم خمیده مسجد در رابطه با زمانی مشغول بازسازی مسجد بودند و می گفت هیچ از یک این خشت های مسجد بی وضو کار نشده، با خودم می گم آره حسین

  "وقت تماشای مسجد

 کدام صدا، روحانی است؟

 کدام انحناء، کوتاه ترین راستِ

 هندسه ی تاریخ است، وقتی از تقویم، بی نیاز شد؟

 کدام زیبایی از میان خشت،

 می رود تا بهشت؟"

با صرف یک چای در مسجد می گویم عجب چای دلچسبی بود ای این چای، بله عزیزم:

سماوری که به بزم خدا می جوشد// بخار رحمت آن جُرم خلق می پوشد

حدیث باده و تسنیم و سلسبیل کم گوی// بگو حکایت مستی که چای می نوشد

به راه ادامه میدم و از گذر درخونگاه و گذر شیشه گران و ماما مسگرها به کوچه بهتره بگم گذر معیر ممالک میرسم پیش عطار خیابان حاج آقا یزدانی  هر موقع وارد مغازه  اش می شوی چه کوچک و بزرگ از جایش بلند میشه خیلی رسا بهت میگه با گویش طهرانی قدیمیش بهت میگه "سلام جوان"  خوش آمدی

میگم حاجی از قدیم سنگلج بگو

میگه از چی بگم جوان، قدیم خیلی خوب بود همه با هم بودن همه یه دست بودن همه پاک بودن اصلا آب هم آب قدیم می رفتیم از آب انبار مسجد معیر آب میاوردیم چه آبی بود...

بهش میگم حاجی می گی بود مگه الآن نیست، یه آه سوزناکی کشید و گفت جوان بود آب بود چشمه بود قناتی بود ولی کورش کردند نامردا و خفه اش کردند...

با آه و افسوس خدا حافظی می کنم به سمت ایستگاه مترو خیام برگشت به خانه اما

آسمان شهر همچنان ابری است؛ به قول شاعر آسمان ابریست اما دیگر باران نمی آید، و صدای گریه باران از ناودان نمی آید... و دیگر هیچ.

پی نوشت:خدا حفظ کند استاد طرح چهارم شهرسازی ما را، ایشان در میان درس با جمله های کوتاه، به حاشیه می رفت و بدان می پرداخت و باز به درس روی می آورد. برخی کلاس ها را ظاهرا باید خواهش کنیم مقداری از حاشیه به متن بیایند و به مقاله بپردازند ولی کلاس ما شکر خدا بر عکس بود.

استاد در پیشرفت و پسرفت بسیار بسیار موثر است، همت، شوق، نظم، ادب، هدف و... همه با استاد بار می گیرد و متاسفانه با استاد یا بهتر بگم استادنما؛ به افسردگی و بی حالی تبدیل می شود، در کلاس های درس صاحب سخن است که مستمع را بر سر ذوق باید بیاورد.

 و این ذهن زیبایی که از طرح در سنگلج بر من نازل شد از اندیشه متعالی استاد بود که یک انسان با ذهنی زیبا و اندیشه ای  متعالی اگر شهری را بسازد بد ترکیب نخواهد بود.

شکر خدا

داریم "ادای شهر امام زمانی" را در میاریم (قِصّه شماره سه)

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۹ ق.ظ | حسین فتحی اکبری پور | ۰ نظر

خبری از دل شهر امام زمانی نیست

شاید برای اولین بار باشه که در رابطه با شهر اسلامی (بهتره بگم: شهر مورد پسند امام زمان) بگم.

 چه ویژگی داره؟

کسی میدونه؟

من که نمیدونم. (کوتاهی کردم) شرمنده

یادمه سال 1392 وقتی که می خواستم انتخاب رشته کنم اون موقع ها خیلی به امام زمان فکر می کردم که من در آینده در دولت امام زمان بهتره بگم مملکت آقا که یقین هم دارم آقا ناظر بر اعمال من هستند و اکنون هم دارند اداره می کنند چی کاری می تونم برای ایشان انجام بدم.

به چند رشته تحصیلی فکر می کردم: فلسفه، ادبیات ، الهیات، عرفان، معماری و در آخر شهرسازی نمیدونم چطور شد که شهرسازی که الویت آخر من بود شد داستان زندگی من

البته فراز و نشیب هایی در شهرسازی داشتم حتی تا حد مرگ رفتم که این رشته کفتی چیه و از قیدش بیام بیرون اوایل تا ترم 4 داستان همین طور پیش می رفت...

تنهایک مانعی باعث می شد عقب نشینی نکنم

قولی بود که بین خودم و امام زمان بسته بودم

قول داده بودم در هر رشته ای هستم، کاری را برای رضای خدا و رضای آقا انجام بدم مختص با رشته ام حتی در امر ظهور آقا کمکی کنم

شروع این کار از سال 1386 شروع شد زمانی که از ماه رجب تا نیمه شعبان هر سال شب ها خیابان ها رو آذین بندی و چراغ و ریسه می بستیم در کل شهر را قشنگ می کردیم این کار شده بود همه ی زندگیم تاکید می کنم همه ی زندگیم خواب و خوراک و دعوا و خنده و آشتی و قهر و شوخی و گریه، همه اش کنار هم بود خیلی لذت بخش بود خیلی...

راستی گفتم بود؛ اِه آره بود، بعد اینکه در سال 92 وارد دانشگاه شدم دیگه نرفتم کمک که این کار هم باعث شد شهر من دیگه مثل اون سال ها قشنگ نشه متاسفانه.

نمیدونم دلیلش چی بود، شاید آقا نظر لطف اش را از روی من برداشته ، شاید آقا از من کمی دلخور شده، ...

به خاطر همین گفتم من چرا تو رشته ام و شهرسازی، شهر را،شهر مورد پسند آقا از همه نظر (کالبد، اجتماع،اقتصاد، محیط زیست و ...) نکنم، جالبه هر موقع می خواستم شروع کنم به مطالعه و تحقیق در این رابطه با مشکلی مواجهه می شدم شاید شیطان نمی گذاشته چون می دونسته من ول کن قضیه نیستم هیچ وقت و همیشه تا یه چیزی رو شروع کنم باید به اتمام برسانمش.

البته در این عرصه، مسخره این و اون، از دانشجو گرفته تا استادی که حتی دکترا داره رو به رو شدم و غمگین

جچوری بگم آخه خیلی سخته مسخره ات کنند هر جایی بری تا بخوای حرفی بزنی به سخره می گیرند تو را و حتی هیچ کسی هم مشوق کار من نبوده و در آینده نمیدونم...

یه چیزی هم هست اونم اینکه مردم ما نسبت به دین و ایمان کم رنگ شدند دیگه تعصب 40 سال پیش را ندارند 

شاید یکی از دلالیش دیدن برخی از اقدامات مخالف دین و اسلام از سوی یک فرد متاسفانه به ظاهر بسیار حزب الله ای که انجام شده دیدند حق هم دارند و این به همه متاسفانه سرایت میکنه و خشک و تر با هم می سوزند

دلیل دیگرش ارتباط نداشتم افراد حزب الله ای و مسلمان با این گروه های محترم هست که خود را ایزوله کردند گویا که این هم کار اشتباهی است و باید ارتباط در یک فضای صمیمی توام با مسائل علمی و آکادمیک در کنار مباحث عمومی (بطن شهر) باشه.

 ولی من...

منم می رم تو فکر خودم و با خدا حرف می زنم گریه زاری و لبخند می زنیم و حتی دعوا و دوستی هم می کنیم، مباحث درسی ام با خودش حل و فصل می کنم

القصه

میخواستم بگم امشب نیمه شعبان سال 1396 دلم گرفته، دلیلش اینه واقعا چرا من جوان 21 ساله برا آقا یه کار شهری انجام ندادم چرا حسین؟

پس تو این مدتی که مشغول درس بودی چه غلطی می کردی

چرا شهرهای ما  این جوری اند؟

مشکل از کجاست؟

چرا کسی تو جامعه شهرسازی ما این رو حل نمی کنه؟

اصلا هستند کسانی که به این فکر باشند آقاااااااااااااا، ما ایرانی های (شیعه) باید مقدمات ظهور آقا محیا کنیم، باید شهر را برای امام آماده کنیم.

دلم برا آقا می سوزه که کسی را نداره

انگار هیچ کس نیست دغدغه زندگی اش ظهور آقا باشه

خلاصه که

دل بیقرار نیست "ادا در می آوریم"

این انتظار نیست

" ادا در می آوریم"

خدا جون قربونت برم کمکم کن تو درسم برا مهدی فاطمه نوکری کنم.